پنجشنبه 26 تير 1404 - Thu 17 Jul 2025
بنر پویش نه به تصادف برای استفاده پایگاه‌های خبری
  • ترامپ قلدری باج‌گیر است که حتی در مذاکره باید با اسلحه سراغش رفت

  • ایران نه‌تنها از آمریکا نمی‌ترسد بلکه آن را می‌ترساند/خداوند نصرت ملت ایران را تضمین کرده است+عکس و فیلم

  • روایت شهید حاجی زاده از مسیر پیشرفت در صنعت موشکی ایران/ رهبر انقلاب یک روند چند ساله جلوی چشمشان هست +فیلم

  • دسته‌گل‌های شما یکی دو تا نیست جناب ظریف!

  • بیانیه است یا دیکته اسرائیل و آمریکا؟!

  • موشک‌های ایران باعث شد اسرائیل درخواست آتش‌بس دهد+فیلم

  • مکانیسم ماشه کاغذ پاره است فریب نخورید!

  • چشم‌انداز فروپاشی اسرائیل از نگاه کارشناس پیشین بانک جهانی +عکس

  • انسجام آری؛ تسلیم خیر؛ استحاله هم هرگز!

  • خورشید در میانه آن شب طلوع کرد

  • مراسم عزاداری شب عاشورای حسینی (ع) در حسینیه امام خمینی با حضور رهبر انقلاب + فیلم

  • تمجید خاص یک رئیس جمهور خارجی از رهبر انقلاب

  • مدیریت یک جنگ فقط با ۳ پیام

  • وعده صادق رهبر انقلاب شوک بزرگ به «ترامپ» و «نتانیاهو» بود

  • معمای برآشفتگی نتانیاهو و ترامپ

  • تهدیدکننده رهبری و مرجعیت حکم محارب دارد +سند

  • تشییع باشکوه شهدای اقتدار ایران؛ نماد وحدت و استکبارستیزی ملت/ حضور رئیس‌جمهور در جمع حاضرین مراسم +عکس و فیلم

  • از دکترین تا راهبُرد نظامی آیت‌الله خامنه‌ای در جنگ ۱۲ روزه

  • ملت بزرگ ایران سطح جدیدی از جنگ‌های جهان را تجربه کرد/ رژیم اسرائیل با هدف نابودی دانش به فناوری کشور حمله کرد

  • به ملت ایران تبریک عرض میکنم/ رژیم صهیونی زیر ضربات جمهوری اسلامی تقریباً از پا درآمد و لِه شد

  • بنر پویش نه به تصادف برای استفاده پایگاه‌های خبری
    |ف |
    | | | |
    کد خبر: 405295
    تاریخ انتشار: 26/تير/1404 - 12:34

    مادری که به فرزند شهیدش ماموریت می‌داد+عکس

    برخی شهدا «همیشه گمنام» می‌مانند. نه اینکه نامی از آنها نباشد یا پیکر پاکشان شناسایی نشده باشند. اتفاقا نام و تصویر هم دارند اما کسی آنها را نمی‌شناسد....

    مادری که به فرزند شهیدش ماموریت می‌داد+عکس

    به گزارش پایگاه خبری «حامیان ولایت»

    بعد از این که کارهام بدجور می‌پیچید توی هم و مجبور می‌شدم زود برگردم، مادرم با خنده می‌گفت: «اومدی ؟!» انگار منتظرم بود. بعد می‌گفت: «محمد رو فرستادم دنبالت. گفته بودی سه روز نمی‌یام. فرستادم گفتم هر جور شده بیارش کارش دارم. . . . . »

    برخی شهدا «همیشه گمنام» می‌مانند. نه اینکه نامی از آنها نباشد یا پیکر پاکشان شناسایی نشده باشند. اتفاقا نام و تصویر هم دارند اما کسی آنها را نمی‌شناسد. رازش چیست را نمی دانم. زندگی آنها را که بررسی می‌کنی می‌بینی، با این که سن و سالی هم نداشته اند اما، آدم‌های واقعا بزرگی بوده اند. وقتی به حرف‌هایشان، اعمالشان و گاهی حتی چهره‌هایشان دقیق‌تر می‌شوی، جز «عظمت» چیزی نمی‌بینی. راز «همیشه گمنام» ماندن این عزیزان را ما هم نمی‌دانیم. شاید جزو دعاهایشان بوده و خود خواسته است. «محمد غفوری»، فرزند علیرضا یکی از این شهداست که، به رغم ویژگی‌های برجسته‌ای که داشته، گمنام مانده است. سراغ برادر کوچکتر او یعنی «ایرج غفوری» که یک معلم است رفتم تا ناگفته‌هایی از زندگی این شهید 16 ساله را برای نخستین بار بشنویم.

    خب آقای «غفوری» خودتون رو معرفی بکنید. سنتون؟ شغلتون؟ بعد از معرفی لطفا راجع به شهید محمد غفوری یعنی برادرتون که شاید کمتر شناخته شده است برامون صحبت کنید. ایشون در کدام عملیات به شهادت رسیدند؟ کی به شهادت رسیدند. . . . ؟

    - اعوذ بالله من‌الشیطان الرجیم. بسم الله الرحمن الرحیم.

    بنده ایرج غفوری هستم. اسم پدرم علیرضاست و متولد 9 اردیبهشت 1346 و معلم هستم. محمد متولد یک خرداد 1348 بود. یعنی دو سال از نظر سنی از من کوچیک تر بود. خب ما در یک محدوده و منطقه محروم جنوب شهر جفتمون متولد شدیم. البته من هنوز محل زندگیم همونجاست. توی خیابون فداییان اسلام پایین تر از سه راه فرح آباد. الان [اسمش] شده چهار راه بعثت. یه پل بزرگم داره رو فدائیان بهش می‌گن«پل بعثت».

    البته الان شرق به غربش رو گذاشتن آیت‌الله رئیسی. بعد از شهادت این بزرگوار اونجا نامش این شد. . . . یه خیابونی بغل خونمون هستش به نام شهید قاسم زنگنه که ایشون هم دوست دوران کودکی ما بودند که با هم مدرسه می‌رفتیم. با همین محمد و قاسم زنگنه مدرسه می‌رفتیم. سال 60 قاسم شهید شد و بدنش از نیمه جدا شد. یعنی وقتی که آوردنش نصف بدنش نبود. شهید قاسم زنگنه فکر می‌کنم تو عملیات‌های فتح المبین بود. همون اوایل [جنگ] شهید شد. اون زمان سن شهدا همین حدود هفده سال شونزده یا هجده سال بیشتر نبود. شهید قاسم زنگنه خدمت[سربازی] رفته بود. همون اوایل خدمتش هم شهید شد. محمد [اما به عنوان یک] بسیجی رفت. سال 56شهید شد توی عملیات کربلای5 توی  منطقه شلمچه شهید شد. در منطقه «نعل اسبی»گیر افتادن. ترکش خورد، خونریزی کرد و. . . .

    کمی بیشتر درباره محیط زندگیتون توضیح می‌دید؟

    - خب اون منطقه‌ای که ما متولد شدیم، منطقه خاصی بود. منطقه‌ای بود که بیش از این که کسی به فکر مسائل فرهنگی و آموزشی و این‌جور چیزا بخواد باشه، بیشتر به فکر معاش زندگی بود. چه زمان قبل از انقلاب و چه بعد از انقلاب که تا یه مدتی همین جوری بود. بچه‌ها از همون اول به فکر یه کسب و کاری بودن که یه درآمدی داشته باشن و خانواده‌ها بیشتر به این راضی بودن تا این‌که‌مثلا بچه‌شون بره درس بخونه. . . . مثلا بابا بزرگم توی دوران دبیرستان که بودم، کیف مدرسه و کتابام رو نگاه می‌کرد و می‌گفت: : «این چیه»  منم می‌گفتم: « فیزیکه.   در جواب می‌پرسید: «آخه اینا یعنی چی؟! اینا براتون نون و آب می‌شه؟ کتاب فقط قرآن. قرآن بخون. » البته بعدها هرچی رفتم جلو بیشتر به این نتیجه رسیدم که واقعا کتابی نظیر قرآن نیست. . . و از اون طرف بابا بزرگم دوباره  می‌گفت: «خب حالا لنگ دراز کردی برای این‌که بری مدرسه؟! برو یه شغلی یاد بگیر یه کاری انجام بده».

    خلاصه  این وضعی خانواده‌های اون دوران مخصوصا توی منطقه های ما بود. محمد از همون اولی که من یادمه کار می کرد. قبل از رفتن به مدرسه [یعنی وقتی خیلی کوچیک بود] بابای من با چرخ های«طافی» کار می کرد. . . . تابستون‌ها فالوده و هندونه و خربزه و این‌جور چیزها می فروخت. باقالی چه می‌دونم، شَلغم و این‌جور چیزهایی که مرسوم بود! اون موقع با این‌که محمد مثلا چهار پنج سالش بود، چیزهایی مثل کیسه های نمک برای دور بشکه فالوده  روی یخ ها لازم بود، تا یخ ها دیرتر آب بشه و رشته های نشاسته قوام بیاد، محمد با سن کمی که داشت، کیسه نمک رو می‌گرفت با خودش می‌کشید تا دم در می‌بُرد جوری که بابام می اومد بغلش می‌کرد و می بوسیدش. خب بعد از انقلاب [یواش یواش] کارهای فرهنگی مطرح شد. ما [البته] از قبلِ انقلاب، زمینه‌های [کار فرهنگی] داشتیم در مسجد محل که اسمش «مسجد نوروزی» بود. در آن زمان بزرگانی همچون آقای حاج کاظم سعیدپور و برخی دیگر از متدینین محل سر راه ما تور پهن می‌کردن یه جورایی ما رو در راه مدرسه به سمت خانه تور می‌کردن، مدرسه ما اسمش«مدرسه شاه» بود. مقابل بیمارستان مهدی تو همون خیابان فدائیان اسلام که قبلا اسمش سپهبد رزم آرا بود. از اونجا که می‌خواستیم خونه بریم. از جلو مسجد رد می شدیم، یک ایستگاه قبل از  خونه ما بود. خب تو این مسیر اینا به ما می‌گفتن بیایید مسجد به شما کتاب می‌دیم برید بخونید، بعد بیاید تعریف کنید. . . . اولین کتاب که به محمدمون دادن، کتاب ابراهیم خلیل بود. . . . بعد می رفتیم تحویل می دادیم. این داستان ادامه داشت تا انقلاب شد. بعد انقلاب اول کمیته انقلاب درست شد توی مسجد حالا  ما به عنوان کمیته‌ای بودیم. با این‌که خیلی کم بودیم. دوازده سیزده نفر و بعدش هم خب بحث بسیج مطرح شد که بسیجی شدیم. من به خاطر اینکه روماتیسم قلبی داشتم در سال 60  بیست و یک روز رفتم بیمارستان بستری شدم و بعد [دکترها] گفتن باید یه سری چیزها رو رعایت کنم که منم دیگه مسجد نیومدم تا سال 65 اما تو همه این مدت محمد فعال بود.   

    بذار خلاصه‌اش کنم. . . . خلاصه تو این دوران بعد انقلاب با این‌که روماتیسم قلبی هم داشتم و بیمارستان به من استراحت مطلق داده بودن تمام عشق من تو این دنیا توپ بود و فوتبال. اما محمد تمام عشقش مسجد بود و بسیج و توی مدرسه هم کتابخونه مدرسه و تو انجمن اسلامی مدرسه هم بود. خب توی مدرسه، همه به عنوان این‌که یه بچه درس خونه می‌شناختنش. رشته اش علوم تجربی بود و حسابی تو مدرسه مورد تایید و احترام معلم های زیست شناسی و تجربی بود و بهش یه امیدی بسته بودن. من هم علی‌رغم این‌کهسر کارم می رفتم، صبح تا ظهر مدرسه بعد بیا برو سر یه کاری و مثلا ماهی یا هفته‌ای مثلا صد تومن دویست من می‌دادن همون می شد خرج فوتبالم. اما محمد نه! محمد تمام زندگیش درگیر مسائل فرهنگی بود. . . . دوران جنگ کار به  جایی رسید که محمدبه همراه یکی از اهالی محل به نام محسن سعیدپور که هنوز هستش، دو نفری می اومدن در پایگاه بسیج را می‌بستند با چراغ قوه و یه اسلحه، توی محل گشت می‌دادن و. . . . یعنی کار بسیجی یه همچین چیزی شده بود.  

    آیا می تونیم بگیم شهید محمدغفوری رفتارش، سکناتش، صحبت هاش نسبت به سنش بزرگ تر بود؟

    - من فکر می‌کنم آره. یعنی فکر کنید مثلا تو اون ایامی که عشق من مثلا فوتبال بود، عشق محمد یه جورایی کشاورزی و دامپروری بود.   یعنی همین الان شما بیاید منزل ما، درخت هایی هستش درخت‌های تنومندی که اون موقع محمد کاشته و تا زمانی که بود صدای مرغ و جوجه و خروس و این‌جور چیزا تو خونه ما فراوون بود. و خب خرابکاری های این ها هم بود دیگه. خب نگهداریشون مسئله بود. محمد خیلی علاقه به این چیزا داشت. به نگه داشتن حیوانات اهلی توی خونه و به کار کشاورزی و پرورش گل و این‌جور مسائل.

    کمی از این فضا فاصله بگیریم. می‌تونی به مواردی اشاره کنی که شهید محمد غفوری می‌گفت یا انجام می‌داد و از سنش که اون موقع شونزده هفده سال بیشتر نبود، بزرگ‌تر بود؟

    - خب خیلی بود. مثلا یکی از مسائلی که خیلی درگیر بودیم اون موقع، بحث موسیقی بود که از زمان قبل از انقلاب ما درگیر موسیقی بودیم. بعد انقلاب هم خب واقعا این‌هایی که درگیر موسیقی هستن می‌دونن به این راحتی‌ها نمی‌شد از موسیقی دست برداشت. خب با این‌که من علاقه مند به موسیقی بودم موسیقی خاصی هم خب اون موقع گوش می‌کردم  محمد تو همین محیط -که اکثرا درگیر موسیقی بودن- به موسیقی هیچ وقت علاقه نداشت. اما من از همون سنین کم به واسطه برخی بزرگترها به موسیقی علاقمند شدم. . . بعد از انقلاب هم خب تا سن 17 یا 18 سالگی هنوز همچنان با این‌که بسیجی هم بودم ولی موسیقی گوش می دادم. یادمه یه بار توی پایگاه ماشینی رو گرفتیم کلی نوار موسیقی رو ازش گرفتیم و ضبط کردیم، بعد من با خودم گفتم مثلا، چجوریه که خودم موسیقی گوش می‌دم اما این نوار کاست ها رو هم می‌گیرم! و برای خودم یه تعارضی پیش اومده بود اما خب مثلا محمد نه محمد اهل این‌جور موسیقی‌ها نبود. تو زمان حیاتش یادمه یه بار که من زود از مدرسه اومدم خونه. . . . خب من یه جوری بودم که قبلِ این‌کهبرم مدرسه، موسیقی گوش می‌کردم، وقتی هم که می اومدم توی این فکر بودم که بیام زودتر برسم خونه و گوش کنم. اون موقع ها نمی‌دونم نام ببرم یا نه. . . خوانندهایی مثل داریوش، ایرج مهدیان رو گوش می کردم. تو موسیقی‌های سنتی شهرام ناظری، استاد بنان و. . . رو دوست داشتم گوش کنم.

    درباره ماه‌های منتهی به جبهه کمی حرف بزنید. به خاطر سن پایینش، مشکلی پیش نیومد؟ پدر و مادر شهید چجوری راضی شدن بره جبهه؟

    - قبل از این که به این سئوال پاسخ بدم اجازه بدین بحث موسیقی رو تموم کنم. منظورم از ورود به بحث موسیقی یه نکته‌ای بودش که خب برای خودم جالب بود. همونم باعث شد، بعد از شهادتش من تقریبا موسیقی رو بذارم کنار. . . خب یکی از روزهایی که من از مدرسه اومدم به خانه تا  با شوق موسیقی گوش بدم، محمد نیم ساعت یه ساعت با تاخیر اومدش خونه. طبق معمول از در خونه که اومد توو. . . می‌خواست سریع بره که مادرم نبینه با کفش اومده داخل. گفتم محمد، محمد بیا این رو گوش بده‌! ببین چه قشنگه. گفت باید برم! گفتم نه این رو گوش بده، بعد برو! خلاصه اومد با همون کفش جلو اون ضبط صوت نشست و من اون موسیقی که خیلی دل و دین منو برده بود داشتم گوش می‌کردم. اومد نشست و گوش کرد. بعد که تموم شد گفتم: «محمد دیدی چقدر قشنگ بود؟» گفت: «نه همچین قشنگم نبود » گفتم بی خیال تو اصلا ذوق نداری! خواستم به کارم ادامه بدم، اونم بره تو حیاط دنبال مرغ و جوجه‌هاش که بهم گفت: «یه چیزی رو بگم؟» گفتم: «بگو». . گفت: «ببین تو الان داری این موسیقی‌ها رو گوش میدی اما یه روزی توی بهشت، خدا از یه نعمتی مثل این موسیقی محرومت می‌کنه. چون تو اینجا کناره نگرفتی یه جورایی چشم‌پوشی نکردی از یه سری چیزایی که خدا دوست نداره، اونجا هم خدا یه نعمت‌هایی داره که خیلی از این موسیقی بهتره! ممکنه که اصلا یه فاز دیگه یه شرایط دیگه‌ای باشه که بیان کردنی نیستش تو اونجا و از اون محروم می‌شی‌» نکته‌ای که توی نصیحتش بود حالا تو پرانتز من بگم این بود که نیومد بگه تو میری جهنم؛ که منم بگم به تو ربطی نداره و دعوامون بشه گفت فردا تو بهشت این اتفاق می‌افته یعنی تو از یکی از نعمت‌های بهشت محروم می‌شی؛ چون اینجا داری این رو گوش می‌دی و خب من اون لحظه مثلا یه جوابی هم بهش دادم که بابا عیبی نداره، حالا اینجا این رو گوش می‌دم بعدا اونجا این چیزا نبود گوش بدم عیبی نداره. بلند شد و رفت.

    بعد از شهادتش این تیکه یادم افتاد و کمی مرا به فکر برد که راجع به موسیقی یه خورده مطالعه کنم کار کنم و آرام آرام همین باعث شد که من از موسیقی یه‌جورایی تقریبا جدا بشم. یا یه جورایی سلیقه‌ام توی موسیقی عوض بشه. . . یه موقعی خانواده مثلا می رفتن مسافرت و من خب بیشتر موقع ها خونه نبودم. یا اگه تابستون بود و مدرسه نداشتم، می رفتم مثلا برای فوتبال بیرون با دوستان.

    محمد می‌گفت من تمام روز خونه هستم. مراقبم. همه‌کارها رو می‌کرد. می‌گفت برات غذا و شام و اینا درست می‌کنم. خیلی آشپز ماهری بود. مثلا قرمه‌سبزی درست می‌کرد مثل مادرم. . . یا غذاهای دیگه هم درست می‌کرد. می‌گفت هر چی می‌خوای بگو من درست کنم تو فقط شب رو خونه باش تا من بتونم برم مسجد. منم خب بهش می‌گفتم مثلا به اندازه پنج شیش نفر غذا درست کن و درست می‌کرد. منو دوستای فوتبالیم می‌اومدیم خونه بعد می‌رفتش مسجد.

    می‌خوام بگم تو این دنیا هیچ چیزی شاید به اندازه مسجد و کارهای فرهنگی مسجد و این مرغ و جوجه‌هاش براش جذابیت نداشت. مسجد بسیج داشت، کارای فرهنگی و کتابخونه داشت. مسجد کار گشت و پست داشت و یه موقع‌هایی تو مسجد برنامه ورزشی هم بود. یه بنده خدایی می‌اومد کونگ فو یاد می داد تو مسجد. . . سال 65 هفده سالش شده بود. بحث عملیات‌ها و شهادت‌ها تو محله‌های ما شهرک بعثت، خزانه، کیان‌شهر، باغ آذری و شهرری و اینا خب موج می‌زد از شهدایی که خیلی ناب بودن در محله های ما بودش تا افرادی که به تعبیر قرآن کریم «بَل هُم اَزَل» بودند. آدمایی که از اونا پست‌تر شاید نباشه! و از نظر ارتقای روحی و این ها هم خب، کسایی بودن که جزو ناب‌ترین شهدای انقلاب اسلامی هستند.

    خب تو این محله‌ها این‌جور صحبت‌ها این‌جور حرف‌ها موج می‌زد تا رسید به عملیات کربلای 5 و بحث "سپاه محمد" که محمد اومد زمزمه‌ای رو انداخت تو خونه که من می‌خوام برم جبهه. خب قطعا خونه باهاش مخالفت می‌کردن بابا با همون حالت روحی خودش گفت اگه می‌خوای بری اونجا با تیر بزننت، من خودم اینجا با یه پاره آجر سقطت کنم. این رو به شوخی یا خنده  مطرح کرد. مادرم می گفت نه اگه تو بخوای بری من می میرم و این‌جور صحبت‌ها. با تمام این حرفا محمد پیله کرد که نه، من باید برم نمی شه که ینی می‌گید سپاه محمد بره خود محمد نره؟! با شوخی و خنده یه جورایی می‌گفت می‌رم. . . . می‌گفت اگه اجازه دادید که دادید اگه اجازه ندید فرار می‌کنم نمی دونم شناسنامه ام رو دستکاری می‌کنم فلان می‌کنم و تهدید می‌کرد که حتما می ره. خب تو اون شرایط من هم بی میل نبودم برای جبهه رفتن محمد چون خودم  یه چند باری سعی کرده بودم برم ولی خب مادر من همین جوری مقاومت می کرد. خانواده اجازه نمی دادن و می‌گفتن سن و سالتون کمه الان شما. نمی شه برید جبهه. بذارید بزرگ تر بشید و اینا. می‌گفتیم بابا ما آموزش دیدیم. توی بسیج بودیم و. . .

    آیا اینطوری بود که، شناسنامه‌اش رو بیاره بگه، اگه اجازه ندید، سنم رو با دستکاری زیاد می‌کنم که بتونم برم؟

    - یه جورایی زیر هجده سال رو نمی پذیرفتند. . . . اجازه پدر و مادر رو می‌خواستن. . . شاید منظورش از [تهدید] این بود که مثلا یه جوری قلمداد می‌کنه که به سن  سربازی رسیده و باید بره. . . خب من اومدم مهیا کردم زمینه رفتن محمد رو و  توی خونه با پدر و مادرم صحبت کردم گفتن محمد رو که می شناسید. محمد مثل من نیست بگی این کار رو نکن اون هم نکنه. [هر کاری کنید] می گه می‌رم و می‌ره. حالا یا ممکنه فرار کنه بره [که در این صورت] آرزوی خداحافظی هم به دل همه مون می‌مونه یا با اجازه می‌ره! چه بهتره که شما خودتون بهش اجازه بدید یه قرآنی و یه آبی و از زیر قرآن ردش کنید باهاش خدا حافظی کنیم بره. خب همه که نمیرن اونجا شهید بشن. می‌ره بعدش چند وقت بعد میاد. و نظر من از این صحبت‌ها یه قسمتش برای این بود که محمد بره و برگرده مثلا، منم بعدش برم. خب بالاخره پدر و مادر راضی شدن که عیبی نداره بره، ولی باید بره پشت جبهه نباید بره منطقه عملیاتی. بابامم گفته بود که حالا داری میری حواست باشه یا شهید می شی یا خلاصه نصفه نیمه برنمی گردی. این‌که برگردی دستت نباشه پاهات نباشه موجی بشی و. . . نداریم.

    [یا سالم بر می‌گردی یا اصلا بر نمی‌گردی] خلاصه اینطوری اگه باشه می‌ذارم بری. البته ظاهرش با عصبانیت بود ولی خب معلوم بود یه طنزی تو این صحبت ها بود. . . خب محمد رفت. با همون سپاه محمد توی پادگان 21 حمزه رفت، اونجا آموزش می‌دید که یکی دو بارم من خودم به دیدنش رفتم یه بارم با خواهر کوچکم رفتیم اونجا فکر کنم شب عید بود براش آجیل و  اینا بردیم و آخرین بارم من همون جلوی پادگان 21 حمزه، یه درختی بود کنار اون حرف زدیم. هر موقع از بزرگراه بسیج میرم، اون درخت رو می‌بینم،  اون خاطره میاد تو ذهنم.

    الان البته. . . یه خورده تغییرش دادن [اون منطقه رو] که دیگه به اون حالت قدیم نیست. ولی خب تا سال ها اون صحنه توی ذهنم بود. اون صحنه خداحافظی. . . آخرش رفت جبهه و چند بارم نامه فرستاد.   اواخر آذرماه یا دی ماه بود که رفتن جبهه و ظاهرا توی بهمن ماه تو اون نعل اسبی شلمچه گرفتار می شن با یه سری از همرزم‌ها تیر می‌خوره،پای خودش رو  می بنده چون امدادگر بود. توی جبهه خیلی کمک می‌کنه [به زخمی‌ها] اونجا دیگه از حالت امدادگری به حالت عملیاتی و اینا می‌رسه. یه چیزایی از اون ساعات ازش تعریف می‌کنن. . . آخرین لحظه مثل این‌که با چند تا [از همرزم‌هاش] دور هم وسط اون میدون شلمچه [بودن]، یه خمپاره بغلشون می‌خوره که یکی دوتا شون لتو پار می‌شن. اما محمد زیاد آسیب نمی بینه. اما ظاهرا ترکشی در سر داشته که چون جزع و فزع نمی‌کرده، متوجه نمیشن و. . .

    چند ماه پس از اعزام به جبهه این اتفاق می‌افته؟

    - از اون لحظه‌ای که وارد جبهه شد تا اون لحظه‌ای که مجروح شد، فکر می‌کنم زمان زیادی نگذشت. حدود یکی دو ماه گذشته بود. بعد وقتی برمی‌گرده [پشت جبهه] خب محمد می‌خندید و سرحال بود حالا درباره اونایی که لت و پار شده بودن می‌گفتن، اینا شهید می‌شن اما محمد خوب می‌شه برمی‌گرده. چیزی که متوجه نشده بودن این بوده که یکی از ترکش های خیلی ریز از پشت خورده بود تو سر محمد و محمدم صداش رو در نیاورده بود. مثلا بگه سرم درد می‌کنه و از این‌جور حرف‌ها ظاهرا اطلاع نداده بود. وقتی برمی گردن عقب همون ترکشی که تو سرش خورده بود باعث شهادت محمد شد. اتفاقا اون دو سه نفری که خیلی جراحتشون بد بود ظاهرا بهبود پیدا می‌کنن. همونا اومدن خونمون بعد از شهادت محمد.

     بعدها پزشک ها گفتن که علت شهادت، خونریزی نبوده،ظاهرا ترکش می‌ره می رسه به یه جایی که نباید برسه و علت شهادت همون ترکشی بوده که تو سرش بود.

    محمد ظاهرا بعد از رفتنش چیزی که ازش باقی مونده بود، یک وصیت نامه و همون درخت ها و گل ها و مرغ و جوجه هایی بود که ازش باقی مونده بود اما این ظاهر قضیه بود. باطن قضیه برای خود من، یک عالمه خاطرات بزرگ و کوچیکی بود که ازش داشتم. و خب تمام اونا رو وقتی که من مرور می‌کردم می دیدم برای یه آدمی که مثلا توی دهه دوم زندگیشه، کسی که زیر دو دهه از زندگیش گذشته، بعیده انقدر مثلا پخته و خوب عمل کنه.

    من پیش از این، با مادر شما صحبت کرده بودم. خدا ایشون رو رحمت کنه. یه بار به من گفت ایرج یعنی شما، خیلی بی‌رحم و بی‌احساسه چون، وقتی خبر شهادت محمد رو برای ما آوردن، ایرج فقط گفت «انا لله و انا الیه راجعون». . . یعنی مادر شما از این نوع برخورد شما با خبر شهادت برادرت، ناراحت بود. . در این باره توضیح می‌دین؟

    - حالا روحیات خود من الان قرار نیست اینجا مطرح بشه. ولی من یکی از خصوصیاتم اینه که معمولا احساساتم رو به راحتی توی جمع بروز نمی‌دم. مثلا برای از دنیا رفتن مادرم هم، زیاد سر و صدا نکردم. یا در مورد پدرم هم همینجور. یا برادر کوچکترم حسن. خب اون شهید نشد. همین‌جوری خیلی سوزناک از دنیا رفت که خود اون رو اگه بخوام بگم ساعت ها راجع بهش باید صحبت کنم. منتها خب عادت ندارم که سر و صدا راه بندازم. مادر من شاید منظورش از این‌که ایرج بی‌رحم بود این بوده که مثل برادرای دیگه چرا من داد و بیداد نکردم. لباسم رو پاره نکردم. یا چرا خودمو تو قبر نینداختم. اینا تو روحیه من اصلا نیست. بعیده بدترین شرایط زندگی هم برام پیش بیاد و اینجوری جزع و فزع کنم. ممکنه توی خودم خیلی ناراحت باشم حتی بیشتر از اون کسایی که سر و صدا می‌کنن، اما این زیاد توی مرامم و مسلکم نیست.

     

    درباره وصیت نامه ایشون حرف بزنید لطفا. . .

    - از محمد، وصیت نامه‌ای مونده بود که پر از نصیحت‌ها و رهنمودهای خوب که خب برای خود من راهگشا بود. منی که اصلا به درس و اینا توجه نداشتم. محمد تو وصیت نامه اش گفته بودش که خب حتما لازم نیست همه برن جبهه و شهید بشن. مملکت ما در آینده نیاز به پزشک و معلم و مربی و اینایی داره که بتونن نهال انقلاب رو آبیاری کنن و اون رو به یک تنه تنومند تبدیلش کنن. . . . همین وصیت نامه باعث شد که درس رو ادامه بدم. یعنی تا زمان شهادت محمد من چهارم نظری بودم. همیشه چند تا تجدید داشتم و اصلا درس نمی‌خوندم. بعداز این وصیت بودش که تصمیم گرفتم درس بخونم و حالا رشته ارتوپد هم قبول شدم رتبه خیلی خوبی هم آوردم. ولی بعدش تصمیم گرفتم بیام معلم بشم. یعنی دیدم اونجا [ادامه تحصیل در رشته ارتوپد] هم وقتم رو داره تلف می‌کنه، بهتره که توی این مسیر [معلمی] حرکت کنم.

    وصیت نامه محمد، شهدا و حضرت امام و اینها رهنمود امثال من شده که بدونیم تو این عالم، چیکاره ایم و چیکار باید بکنیم. . . قشنگ‌ترین قسمت وصیت نامه محمد که ما این رو برجسته‌اش کردیم، این بودش که: " شهید گریه کن نمی‌خواهد شهید رهرو می‌خواهد. " خیلی جالب بود. اون موقع خب شهید زیاد دور برمون بود و حرف‌های این شکلی زیاد می‌شنیدیم از شهدا، از وصیت نامه هاشون، از خاطراتشون اما این جمله رو من فقط تو وصیت نامه محمد دیدم. سال 65 اولین بار اونجا دیدم که نوشته بود شهید گریه کن نمی‌خواد شهید رهرو می‌خواد. حالا بعدش یه توضیح توی خود وصیت نامه داده بود که حالا رهرو شهید حتما این نیستش که بره مثلا جبهه دست بده پا بده چشم بده خون بده، شهید و بسیجی. . . توی نظام ما طبق فرمایش رهبر معظم یک تفکره و یک تفکر یعنی اینکه، توی هر زمان ببینی این انقلاب این اسلام این نظام از تو چی می‌خواد همون رو انجام بدی. خب یه زمانی دست و پا و چشم و نمی‌دونم جان و این چیزا می‌خواسته خب بسیجی رفته داده، شهید شده و. . . ، یه زمان دیگه اینا رو نمی‌خواد از تو یه فرهنگ درست می‌خواد یه حرکت درست می‌خواد یه جذب درست می‌خواد یه دفع درست می‌خواد و این ها همه یعنی رهرو شهید بودن. این‌که تو زمان خودت رو خوب درک کنی و یه تفکر درستی پشتِ زندگی تو باشه و در جای جای زندگیت میگه که باید چیکار کنی، اون موقع باید اسلحه دستت می‌گرفتی و الان باید قلم دستت بگیری، اون موقع تو باید به میادین وخاکریزای مثلا جبهه می‌رفتی، الان در خاکریزای فرهنگی باید اقدام کنی و نذاری که دشمن خاکریزهای تو رو فتح کنه و همینطور روح و فکر جوونا و عزیزانی رو که تو این مملکت دارن نفس می‌کشن [رو فتح کنن]

    من می‌خوام الان برم به فضای بعد از شهادت محمد. ما معتقدیم شهدا زنده اند و چه بسا بیش از زمان حیات دنیوی دستگیری می‌کنن. کمی برای خواننده های ما، درباره فضای بعد از شهادت محمد بگید.

    - بله! اینطوری نبودش که بعد از شهادتش همه چیز تموم بشه و به پایان برسه نه. واقعا بعد از شهادت ایشون وقتی مرور می‌کردم زندگیم رو و مراوداتی که با ایشون داشتم، جاهایی که بود محیط‌های کارش، محیط های فرهنگی که بودش، مدرسه یا مسجد و همه اینا. . . از تک تکشون می شد چیزهایی روگرفت که توی زندگی بتونن کارساز و راهگشا باشند. زمانی که محمد شهید شد و خبرش رو آوردن، شب 22 بهمن سال 65 بود. اومدن گفتن پسرتون شهید شد و ما همون غروب22 بهمن رفتیم ستاد معراج. حالا چه اتفاقاتی جلوی خونمون افتاد(اشاره به سیل جمعیت] همه رو ازش می گذرم. . . . خلاصه رفتیم سرد خونه و محمد رو آوردن نشون من دادن.

    محمد رو دیدم. خب بابام یه خرده دست پاش گرفته بود تو اون محیط سرد و. . . اومدیم بیرون. من بعدش نفهمیدم چی شد، بابام کجا رفت و. . . من از اونجا رفتم اون بغل یه عبادتگاهی بود مال این حالا نمی‌شه گفت صوفی‌ها، این کسایی که علی‌اللهی بودن این‌جور چیزا می‌گفتن. یه مکان مذهبی و عبادی چیزی بود. من رفتم اونجا شروع کردم برای خودم  با خدای خودم راز و نیاز کردن و خودمو  تخلیه کردم. . . . با خودم یه خورده صحبت کردم. با محمد صحبت کردم و. . . خلاصه اومدیم فرداش 22 بهمن ماه بود. نمی‌شد تشییع کرد. روز 23 بهمن من جوری طراحی کردم برنامه تشییع رو که محمد رو بیارن مدرسه دکتر عمید چهارراه بعثت که در منطقه 16 تهران معروفه. خودم صبح زودتر رفتم مدرسه، مدیر مدرسه اومد [بهش] گفتم یکی از بچه ها شهید شده می‌خوان بیارنش مدرسه. گفت کیه؟ گفتم یکی از بچه هاست مثل بقیه که میارن اینم میارنش مدرسه. باز پرسید کیه خب؟ اسمش چیه؟اسمشو نمی‌دونی؟ گفتم چرا بابا محمد غفوری، داداشمه. خلاصه این بنده خدا سرش رو گرفت نشست گوشه دیوار و[با گریه] گفت: محمد شهید شده! پشت سرش معلم زیست اومد. اونم خلاصه یه جوری ابراز ناراحتی کرد. گفت ما امید پزشکی این مدرسه رو از دست دادیم. این محمد قرار بود پزشک ما بشه و. . . خود آقای خطیبی پزشک بود و معلم زیست ما. معلم شیمی[هم] اومده بود. آقای محمدی هر کدوم [که] اومدن خلاصه، یه جوری یه طرفی رفتن و نشستن. حدود هشت و نیم، نه صبح بود که پیکر محمد رو آوردن اونجا. . .

    بچه‌های مدرسه همه دورش جمع شدن. تقریبا مدرسه تعطیل شد. یعنی تشییعش کردن تا مسجد نوروزی، پایگاه ما و از اونجا اومدن تا خونمون توی خیابون. تقریبا خیابون هم بسته شد. کل مدرسه و محل و همه اومدن دم خونه ما. تابوت رو بردن توی خونه. مادرم روی محمد رو باز کرد و صورتش رو دید و خلاصه اونجا هرجور می تونست عزاداری کرد. ولی تا سال ها بعد از این که محمد رو به خاک سپردیم، مادرم زنگ در رو که می‌زدن می‌گفت: محمده. . . محمد اومده. . .   با این‌که خودش دید محمد رو من این جا می‌خوام واقعا یاد کنم از این خانواده هایی که بچه هاشون مفقود شدن واقعا خیلی سخته میگم مادر من جنازه محمد رو دید، رفتیم غسال‌خونه، چون پشت جبهه شهید شده بود، غسلش دادند، پیکر رو و همه اینا رو دید، عکس های غسالخانه و همه چیز رو با چشم‌های خودش دید باز با این حال، شب وقتی زنگ خونه می‌خورد، می‌گفت محمده. . . . محمد توی خواب مادرم فراوان می‌اومد. یعنی دائم تو آغوش مادرم بود بعد از شهادتش و به خواب منم می‌اومد و من به اشکال مختلف می‌دیدمش. یکی از مهم‌ترین خوابایی که من از محمد دیدم، زمانی بود که من از سال 66 به بعد فرمانده همون پایگاه بسیج شدم که محمد اونجا فعال بود. تا زمانی که محمد بود یه مقدار سوت و کور بود اما بعد این‌که محمد شهید شد من خودم تصمیم گرفتم برم پایگاه و رفتم. بعد از چند وقت هم استقبالی که از پایگاه شد یعنی قسمت‌های مختلف پایگاه رو راه انداختیم. باشگاه ورزشی، کتابخونه، قرائتخانه و قسمت‌های دیگر فرهنگی و بسیج. . . کاری کرده بودیم که بچه‌ای که تازه پاش به کوچه باز می‌شد، می‌اومد اونجا. یه جوری پاهاشو توی مسجد بند می‌کردیم. یه سری می‌اومدن تو شبستان مسجد در برنامه‌های بسیج، قرآن، مباحث اعتقادی، دعا و زیارت و. . . شرکت می کردن، یه سری  هم می‌اومدن زیر زمین مسجد، ورزش رزمی کار می‌کرد. تیم فوتبال محلی درست کرده بودیم. توی کتابخونه بچه‌ها می‌اومدن درس می‌خوندن. اون بچه‌هایی که کوچیک بودن و نمی‌تونستن از خیابون رد شن هم می‌آوردیم، هیأت محلی و «بسیج نوجوان» راه انداخته بودیم. . . . یعنی بچه‌ای نبودکه عضو بسیج نباشه. هر کسی یه جوری پاش تو مسجد بند می‌شد.

    خب بعد یه مدت فرمانده پایگاه بسیج هم خود من شدم. البته به اصرار بچه‌های مسجد و حوزه با این‌که مسئول تبلیغات بودم، خود حوزه به من پیشنهاد داد فرماندهی پایگاه رو بپذیرم و خب بعد از اون بود که حضور محمد ملموس‌تر شد! یه بار یادمه توی پایگاه یه بحث بین من و بچه ها پیش اومده بود. . . من فکر می‌کردم که نظر من درست‌تره و داشتم فکرم را در پایگاه پیش می‌بردم! شب خوابیدم. خواب محمد رو دیدم از کنار مسجد از طرف خونمون از بغل خیابون داره میاد. خب من خوشحال شدم تو خواب می‌دونستم شهید شده. . . [با خودم گفتم] می‌رم چندتا سوال می‌کنم یه چیزایی که مد نظرمه ازش می‌پرسم. اومد و رسید نزدیک مسجد سلام کردم. یه جواب سلامی داد و با بی‌اعتنایی رفت تو خیابون می‌خواست ماشین بگیره و بره! با خودم گفتم چرا بی‌محلی داره می‌کنه! بهش گفتم: « چیه محمد ؟» گفت: « برو بینیم بابا» مثل همون زمانی که با همدیگه قهر می‌کردیم. . . بهش گفتم: «محمد! چیه بگو ناراحتی؟ چیه؟» ایندفعه دیگه اومدش توی پیاده رو. دوباره شروع کرد به طرف بالا رفتن. دنبالش راه افتادم هرچی می گفتم هیچ جوابی نمی‌داد یا می‌گفت: «ول کن بینیم بابا. . برو بینیم بابا» من یه لحظه گفتم این زمانی که شهید نشده بود من زورم بهش می رسید بذار یه امتحان کنم ببینم اینجا هم زورم بهش می رسه. دستش رو گرفتم یه خورده سعی کرد،  دید نمی‌تونه بره! گفت: «چیه ولم کن دیگه » بهش گفتم: « کاریت ندارم فقط می‌خوام بهم بگی ناراحتیت از چیه؟ [علت] ناراحتیت رو بگو ول می‌کنم بری». گفت: « خودت نمی دونی؟! خودت می‌دونی. »گفتم: «نه نمی‌دونم» گفت: خودت می‌دونی. . . تازگی‌ها خیلی خودرأی شدی تا گفت خودرأی شدی من سریع یاد پایگاه افتادم و بچه‌های پایگاه که اینا همه یه چیز می گفتن و من یه چیز دیگه می گفتم. دست محمد رو ول کردم. . . دیدم یه لبخند از اون لبخندهای شیرینی که تودوران حیاتش هم من خیلی کم دیده بودم، یه لبخند اونجوری زد و رفت. من از خواب بلند شدم. بلند شدم فکر کردم دیدم آره واقعا بچه ها نظرشون چیز دیگه ایه و من خودم تنهایی دارم یه چیز دیگری را پیش می برم. توی جلسه پایگاه اعلام کردم آقا هرچی شما بگید، همون کار رو می‌کنیم. من فهمیده بودم که حتی اگه آدم طبق نظر جمع اشتباه کنه باز توی بعضی از مسائل بهتر از اینه که خود رای و خودخواه باشه و بگه نظر خودش باید بشه. چون گاهی اوقات تو همون اشتباه، درس‌هایی هست که تو اون خودرأیی نیست. 


    اسم مادر شهید رو می‌گین؟

    - اسم مادرم جواهر بود. البته بهش می‌گفتن فاطمه. اسم شناسنامه‌ای ایشون جواهر بود.

    یادمه یه بار به من گفت، من محمد رو هنوز می‌بینم. خب من توفیق زیارت مادر رو داشتم. یه بارگفت لیلا (خواهر شهید) رو برق گرفت. من دیدم محمد اومد نجاتش داد و رفت. این رو اینجا گفتم تا ثبت بشه. . . در این باره چه نظری دارید؟

    - قضیه خیلی پیچیده تر از اینها است. یعنی  همین قدر نبود که محمد رو بعد از شهادتش می‌دید. بلکه به محمد ماموریت می‌داد! یعنی مثلا فکر کنید من یه برنامه‌ای داشتم که  باید برای سه روز خونه رو ترک می‌کردم! یک مرتبه نمی‌دونم چجوری می‌شد من مجبور می‌شدم بیام خونه. یعنی کارا یجوری می‌شد، یجوری می‌پیچید توی هم که مجبور می‌شدم برگردم خونه. [وقتی] می‌اومدم خونه با خنده می‌گفت: «اومدی ؟!» انگار اصلا منتظرم بود. بعد می‌گفت: «محمد رو فرستادم دنبالت. گفته بودی سه روز نمی‌یام. گفتم هر جور شده بیارش کارش دارم. . . . . » بعد از اون هر وقت کارام می‌پیچید تو هم، به این نتیجه می‌رسیدم که مثلا شاید کار محمد بوده اومده. گاهی شده حتی اصلا دستم رو گرفته کشیده آورده خونه و این اتفاق یه بار نبود. یا مثلا یه جایی می دیدم توی خطراتی هستم که مثلا باید یه اتفاقی برام می افتاد. [یهو] می‌دیدم رفع شد! وقتی می‌اومدم خونه. مادرم می‌گفت: «به خیر گذشت؟!» می‌گفتم: «چی به خیر گذشت؟» می‌گفت: «دلم شور زد. حس کردم که داری تو خطری می افتی. محمد رو فرستاد گفتم برو کمکش کن. . . » بعد من تازه می‌فهمیدم که مثلا اون قضیه و خطری که از بیخ گوشم رد شده، چجوری رقم خورده و من صحیح و سالم برگشتم. و نباید مثلا صحیح و سالم بر می‌گشتم و[طبیعتا] باید اونجا یه اتفاقی برام می‌افتاد و از این‌جور مسائل خیلی زیاد بود. یا مادرم مثلا به پسر شهیدش فرمان می داد و می‌فرستادش که برو فلان کار رو بکن. . شاید دستوراتی که به محمد بعد از شهادتش می‌داد، بیش از دستوراتی بود که در دوران حیاتش می داد. . . .

    می‌خوام یه سوال سیاسی هم ازت بپرسم آقای غفوری. . . . خدا وکیلی، حضرت عباسی، این شرایطی که می‌بینی تو جامعه، که چه بسا شهدا رو خیلی ها فراموش کردن، برخی مسئولین در واقع فاصله گرفتن از ارزش‌های انقلاب و. . . شده به زبانت، به ذهنت خطور بکنه که محمد نباید می رفت؟ مثلا بگی حیف شد؟ خونش پایمال شد؟ یعنی یک ذره هم تردید برات به وجود نیومد از رفتن محمد به جنگو شهادتش؟

    - خیر، حتی یک لحظه! تا همین الان، حتی یک بار هم نشده فکر کنم مثلا، این اشتباه بود. شاید از روی دلتنگی [گفته باشم] کاش نمی‌رفت؛ هر زمان که به رفتن محمد فکر کردم جز برکت جز خیر اونم خیر عظیم خیر کثیر چیز دیگه‌ای تو رفتن محمد ندیدم. با این‌کهخب با خیلی ها صحبت کردم. دوست و دشمن و خودی و غریبه و حتی فامیل های خیلی نزدیک! فامیل نزدیک مثل برادرم مثلا با عمو پسر عمو اینا که اینا می‌گفتن مثلا محمد اشتباه کرد رفت. نباید می رفت. احساساتی شد رفت. یا خیلی چیزای دیگه که مثلا می گن و حرف هایی که بیشتر شایسته خودشونه یعنی خودشون آدم‌های احساسی هستن و تو شرایط ناصحیح و نامعقول قرار گرفتن. امثال محمد خیلی خوب [راه رو] شناختن و خیلی خوب فهمیدن و خیلی خوب هم عمل کردن و من لحظه‌ای تو این قضیه تردید نکردم. ضمن این‌که همیشه هم غبطه می‌خورم به اون حالت محمد و این که حالا، ما نرفتیم. چرا نرفتیم؟ چرا موندیم ؟چرا این شرایط برای ما پیش نیومد ؟و الی آخر. پس به ذهن من خطور نکرده حتی یک لحظه.

    نظرات بینندگان
    نظرات شما