چهارشنبه 22 اسفند 1403 - Wed 12 Mar 2025
بنر پویش نه به تصادف برای استفاده پایگاه‌های خبری
  • وارونگی «پایان تاریخ» ترامپ، کاتالیزور است

  • بغض و دلتنگی مریم سعادت برای شخصیت عروسکی «زی‌زی گولو»

  • روایت جدید اینترنشنال از ماه رمضان در ایران

  • اصرار قلدرها به مذاکره برای تحمیل توقعاتشان است؛ ایران نخواهد پذیرفت/ یکی از خطرناکترین مسائل در مدیریت‌ها، عدم تصمیم‌گیری و ترک‌فعل است+ فیلم

  • رونالدو با رکورد جدید و بی نظیر به دیدار استقلال می آید

  • حمایت یک مفسد اقتصادی از موزیک جدید ساسی مانکن/ حنجره‌ شیطانی که فقط برای ابتذال و توهین به مقدسات می‌خواند+عکس و فیلم

  • استقلال با مشکل روبرو شد/سه بازیکن اصلی استقلال غایب هستند+اسامی

  • ترامپ: نامه به رهبر ایران را دیروز ارسال کردم/نمایندگی ایران در نیویورک: تاکنون نامه‌ای از سوی ترامپ دریافت نکرده‌ایم

  • ارکستر موسیقی ملی ایران به استقبال بهار

  • تیراندازی نیروهای دولت حاکم سوریه به سوی خانه‌ی مخالفان

  • فضاپیمای استارشیپ برای دومین بار منفجر شد

  • ایران نیاز به واسطه ندارد؛ روسیه مراقب کلاهبرداری آمریکا باشد

  • پرونده مهدی یراحی مختومه شد

  • پرسپولیس با دو مصدوم،احتمال به کار گیری یک ستاره جوان به عنوان فیکس

  • با تخریب جنگل‌ها و تبدیل کاربری اراضی کشاورزی مقابله شود+عکس

  • سیاستمداری که بازی سیاسی" استعفاء کردن" را بخوبی بلد است

  • درخواست ترامپ از پوتین برای میانجی‌گری جهت مذاکرات هسته‌ای با ایران

  • پایان وفاق و خیرخواهانه با رئیس جمهور

  • آیا دولت پنهان اجازه‌ی افشای شبکه‌ی خود را می دهد؟ + عکس

  • چه کسانی پُفک نمی‌خورند؟!

  • بنر پویش نه به تصادف برای استفاده پایگاه‌های خبری
    |ف |
    | | | |
    کد خبر: 392443
    تاریخ انتشار: 01/بهمن/1403 - 09:32

    لباس مشکی مشکل گشا

    بسته را باز کردم دیدم داخلش دو تا پیراهن مشکی و یک شال سبز است. پیراهن را گرفتم تا ببینم اندازه‌ام هست یا نه. دیدم پشت پیراهن نوشته شده: «عباس دانشگر»

    لباس مشکی مشکل گشا

    به گزارش پایگاه خبری «حامیان ولایت»

    مردادماه سال ۱۳۹۵ بود. یک مشکل در کارم ایجاد شده بود. خیلی ناراحت بودم. یک شب در عالم رویا دیدم در خانه نشسته‌ام. یک جوان خوش‌سیما با لبخند به سمتم آمد. من بلند شدم و او را بغل کردم و با هم احوال‌پرسی کردیم. انگار همدیگر را می‌شناختیم. بسته‌ای به من داد و گفت: «نزدیک ماه محرمه اینو برای تو آوردم.»

    بسته را باز کردم دیدم داخلش دو تا پیراهن مشکی و یک شال سبز است. پیراهن را گرفتم تا ببینم اندازه‌ام هست یا نه. دیدم پشت پیراهن نوشته شده: «عباس دانشگر»


    به چهره عباس خیره شدم. گفت: «اگر مشکل داشتی به خودم بگو، کمکت می‌کنم.» بعد با لبخند با من خداحافظی کرد. از خواب که بیدار شدم، گیج بودم. دائم به خودم می‌گفتم: «کی بود به خواب من اومد؟» حدس زدم آن جوان باید شهید باشد. اسم عباس در ذهنم مانده بود. توی فضای مجازی «شهید عباس» را جستجو کردم.

    عکسی را دیدم، حس کردم همان جوان بود که در خواب دیدم. زیر عکس نوشته بود شهید عباس دانشگر، رفتم سراغ بقیه عکس‌ها و وصیت‌نامه‌اش.

    وصیت‌نامه شهید عباس دانشگر واقعاً عجیب و پرمحتوا بود. با خواندن وصیت‌نامه به عظمت روحی این شهید پی بردم. از آن روز با او رفیق شدم. هر وقت تنها می‌شوم با او خلوت می‌کنم. شب‌ها باهاش حرف می‌زنم تا خوابم ببرد. تا به حال چند کار خیر به نیتش انجام داده‌ام. از جمله ظهرها در مسجد اذان می‌گویم و هر ماه مبلغی از حقوقم را کنار می‌گذارم و به نیازمندان کمک می‌کنم.

    من اهل شیراز هستم. با پرس و جو شماره پدر شهید را پیدا کردم و با او تماس گرفتم و خوابم را تعریف کردم.

    متوجه شدم تنها من نیستم که چنین خوابی را دیده‌ام. بعد از دو هفته، پدرش کتاب اذان صبح به وقت حلب با تعدادی عکس شهید را برای من فرستاد. من با سیره و سبک شهید بیشتر آشنا شدم و خدا را شکر که او را به عنوان دوست خود انتخاب کردم.

    برگرفته از کتاب «کتاب آخرین نماز در حلب»؛ روایتی از زندگی شهید مدافع حرم عباس دانشگر

    نظرات بینندگان
    نظرات شما