پنجشنبه 01 خرداد 1404 - Thu 22 May 2025
بنر پویش نه به تصادف برای استفاده پایگاه‌های خبری
  • اینکه بگویند به ایران اجازه غنی‌سازی نمی‌دهیم، غلط زیادی است /شهید رئیسی زبان صادق و عمل خستگی‌ناپذیر داشت + فیلم و صوت

  • ترامپ غلط کرد با آنها که پالایشگاه‌ سازی و نیروگاه‌ سازی را مسخره می‌کردند

  • برای چهره‌نگاری شایسته‌، جذاب و با نشاط از معلم کار رسانه‌ای شود/ جدا کردن آموزش و پرورش از دولت معنی ندارد+ فیلم

  • دیپلماسی داروغه: زوال مذاکره و تعامل

  • منیت عاریتی؛ تحقیر در ازای بقا

  • قهرمانان واقعی و انسان‌دوست ایران در دفاع مقدس معرفی شوند+عکس و فیلم

  • آیا هنوز هم به مذاکره ادامه می‌دهید؟!

  • لیدرهای ضدانقلاب، ایرانی نیستند؟+فیلم و عکس

  • هر دو طرف با رهبران خود مشورت کنند

  • مذاکرات نسبت به سه دور گذشته جدی تر و صریح تر بود./برای جلسه بعدی توافق شده/در موضوعات مورد اختلاف، مقداری به هم نزدیک شده /

  • ادامه مذاکرات فقط بعد از پوزش ترامپ

  • جنگ روایت‌های ترامپ و اهمیت یک هشتگ

  • برای هر سناریویی آماده هستیم/برای جنگ در هر مقیاسی آماده‌ایم/شهید رئیسی الگویی برای خدمت به اسلام بود

  • خلیج فارس،همیشه فارس خواهد بود

  • او از نخست‌وزیر بنیامین نتانیاهو ناامید شده است/ترامپ از فشار‌های نتانیاهو برای حمله به ایران کلافه شده

  • استقبال مکرون از یک تروریست حرفه ای در الیزه

  • تمجید باشگاه اینتر از طارمی

  • مهمترین وظیفه حوزه، بلاغ مبین و زمینه‌سازی برای تمدن نوین اسلامی

  • ناترازی در انتصابات؛ وقتی سخنگوی ستاد، مدیر برق کشور می‌شود! +عکس و فیلم

  • چند و چون اختلافات داخلی آمریکا درباره ایران

  • بنر پویش نه به تصادف برای استفاده پایگاه‌های خبری
    |ف |
    | | | |
    کد خبر: 381146
    تاریخ انتشار: 19/شهريور/1403 - 12:46
    کاری از محسن برآسود:

    یادگاری‌های حسن باقری برای همرزمش

    پزشکان حدود ۱۵ روز که گذشت دیدند فایده ندارد و پایم را قطع کردند. بعد از مدتی برادر باقری به ملاقاتم آمد. کیسه‌ای در دستش بود. پرسیدم: «حسن‌آقا این کیسه چیست؟ » گفت: «وسایل شخصی‌ات را برایت آوردم. »

    یادگاری‌های حسن باقری برای همرزمش

    به گزارش پایگاه خبری «حامیان ولایت»

    ابراهیم خدادی از همرزمان شهید حسن باقری (غلامحسین افشردی)   در خاطره‌ای روایت می‌کند: ادیبهشت سال ۶۰، روی مین رفتم و پای راستم قطع شد. آن زمان بین بچه‌ها مرسوم بود که کپسول‌ خمپاره‌های عمل کرده را برای یادگاری و سوغات جمع می‌کردند. من نیز از هر نوع مینی که در منطقه کار گذاشته شده بود یک نمونه‌ را در سنگرم نگه می‌داشتم.

    وقتی مجروح شدم ابتدا مرا به درمانگاهی در شهر شوش بردند. از آن‌جا مرا با آمبولانس به دزفول منتقل کردند که مجید بقایی نیز همراهم بود. نظر دکترها این بود که پایم را قطع کنند. در حالت نیمه بیهوش شنیدم که برادر بقایی به من گفت: «هواپیما را نگه‌داشته‌ام تا شما را به تهران منتقل کنیم. »


    مرا به بیمارستان صنایع نظامی (شهید چمران فعلی) انتقال دادند. با پیگیری‌های حسن باقری، از طرف دفتر آقامحسن (رضایی) آمدند و مرا به بیمارستان ولی‌عصر(عج) بردند. حدود ۱۵ روز که گذشت پزشکان دیدند فایده ندارد و پایم را قطع کردند. بعد از مدتی برادر باقری به ملاقاتم آمد. کیسه‌ای در دستش بود. پرسیدم: «حسن‌آقا این کیسه چیست؟ » گفت: «وسایل شخصی‌ات را برایت آوردم. »

    کیسه را دست مادرم دادم تا به منزل ببرد. مادرم وقتی کیسه را در خانه باز می‌کند با کلی مواد منفجره روبه‌رو می‌شود. حسن تمام آن‌ها را در سنگر جمع کرده و برایم آورده بود. بعدها که بار دیگر او را دیدم با خنده گفتم: «بابا حداقل به من می‌گفتی که داخلش چیست. من همین‌طوری آن‌را دست مادرم دادم و او به خانه برد. » او هم با شوخی گفت: «یادگار جنگ است دیگر. گفتم پیش خودت باشد. »

    وقتی از بیمارستان مرخص شدم به نوشهر اعزام شدم. در آن زمان جنگل‌های شمال به‌دلیل حضور منافقین و گروهک‌های ضدانقلاب، شرایط ناجوری داشت و سپاه از ما خواسته بود که همان‌جا بمانیم و به جنوب برنگردیم. با حسن کماکان در ارتباط بودم. بسیار در روابط مقید بود. زمانی‌که تازه ازدواج کرده بود به‌همراه همسرش به نوشهر آمده بودند. برای احوالپرسی به من هم سر زد. هر چه به او اصرار کردم که به منزل برویم، قبول نکرد و گفت که فقط آمده‌ام تو را ببینم و بروم.

     

    حدود ۸ ماهی که گذشت به خوزستان رفتم. اولین جایی که رفتم گلف بود تا حسن را ببینم. برادر کوچکش محمد آن‌جا بود. در زمان حضورم در منطقه او را ندیده بودم. به همین‌دلیل فکر کردم او حسن است و کمی تغییر کرده. به طرفش رفتم و او را درآغوش گرفتم. او هم مرا خیلی تحویل گرفت. در حین صحبت احساس کردم تن صدایش با حسن خیلی فرق دارد. او خندید و گفت: «ببخشید من حسن نیستم. محمدم. او به آبادان رفته و برمی‌گردد.»

    من فرصت زیادی نداشتم که صبر کنم تا بیاید. برایش یادداشت گذاشتم و برگشتم. توفیق زیارتش از من سلب شد. حسن بسیار خاکی و افتاده بود. اگر کسی در منطقه او را معرفی نمی‌کرد نمی‌فهمیدند که او فرمانده است. با هم غذا می‌خوردیم. اصلاً یادمان می‌رفت که او فرمانده ماست.

    نظرات بینندگان
    نظرات شما