به گزارش پایگاه خبری «حامیان ولایت»
«علی جهانبخش» فرزند امیر دوم شهریور ۱۳۳۷، در شهرستان اصفهان چشم به جهان گشود. شهید تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. آهنگر و جوشکار بود. سال ۱۳۵۹ ازدواج کرد و صاحب یک دختر شد. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. در نهایت هفتم دیماه ۱۳۶۴، در اردوگاه موصل ۳ عراق بر اثر عوارض ناشی از اسارت شهید شد.
آزادۀ سرافراز منوچهر آبسالان، سال ۱۳۳۸ در روستای «گرده بیشه» از توابع شهرستان دهلران دیده به جهان گشود. در سال ۱۳۵۹ به اسارت دشمن درآمد. این روزها به عنوان پاسدار بازنشسته با مدرک تحصیلی کارشناسی ارشد زبان انگلیسی، مدیر یک مؤسسه آموزش زبان انگلیسی و مدرس آن است.
شرح اسارت، تلخترین داستان زندگیام است
یادآوری روزهای تلخ اسارت برای همه آزادگان کاری سخت است. عدهای از آنها اسارت را آزمونی سخت میدانند. آزادۀ سرافراز منوچهر آبسالان در خصوص نحوه اسارتش گفت: سال ۱۳۵۹ در سپاه دهلران پاسدار بودم. در پی اشغال شهر دهلران در آغازین روزهای جنگ تحمیلی حین مقابله با دشمن به اسارت آنها درآمدم. در حین خروج از دهلران، درامتداد نگاهم جمعیت بسیاری از نیروهای عراقی را داخل شهر دیدم و بلافاصله به این واقعیت رسیدم که اینها آمدهاند زندگی را از این شهر بگیرند، نه اینکه زندگی را رونق بدهند و شهر را پویا کنند؛ لذا سراب پویایی شهر که ناخودآگاه به ذهنم خطور کرده بود از ذهنم رخت بربست و واقعیت تلخ اشغال شهر و دیارم توسط دشمن متجاوز قد برکشید و حقیقت امر بر من عیان شد. آهی از سرِ لمس یکباره ظلم از سینه برکشیدم و با امید به فضل و بخشش خدا، خود را به جریان رود خروشان و پر تلاطم سرنوشت سپردم.
شکنجه اسرا در حین بازجویی
اسرای ایرانی پس از ورود به خاک عراق ابتدا بازجویی میشدند، در حین بازجویی به سبب مقاومت و لو ندادن اطلاعات مقاومت میکردند و این مقاومت سبب میشد بیشتر شکنجه شوند. آبسالان هم از این قاعده مثتثنی نبوده است و تصریح کرد: پس از اسارت ابتدا من را به شرهانی و سپس به العماره بردند درحالیکه دستهایم را از پشت بسته بودند و بین راه در کابین ماشینی رهایم کرده بودند، هر بار که ماشین از دست اندازی عبور میکرد به شدت به کف ماشین برخورد میکردم و آه از نهادم برمیآمد. چند روزی در العماره داخل یک ساختمان معروف به مدرسه فلسطینیها محبوس بودم. در آن چند روز مدام تحت بازجویی قرار گرفتم و شکنجه شدم. به پاسدار بودنم شک کرده بودند و تا پای اعدام رفتم، اما خواست خدا چیز دیگری بود. از العماره به علی غربی و بعد به استخبارات بغداد منتقل شدم. خوشبختانه در طی بازجوییها نتوانستند اطلاعاتی از من کسب کنند.
در سلول استخبارات حتی از دیدن آفتاب محروم بودیم
آبسالان ادامه داد: بعد از حدود دو ماه و گذران روزگار در سلول استخبارات بغداد با سختیهای خاص خودش که در ورای تمام مشکلات حتی از دیدن آفتاب هم محروم بودیم، یکروز حدود ساعت ۸ صبح دستان و چشمانمان را بستند و دوباره ما را در یک خودروی هایس گذاشتند و به مقصدی نامعلوم حرکت کردیم. در این مسیر نامعلوم و در حالی که هنوز صلیب سرخ ما را ندیده بود و طبعاً امکان شهادتمان وجود داشت تلاش میکردیم، به اتفاقاتی که ممکن است در مقصد برایمان پیش بیاید فکر نکنیم و به اصطلاح، خود را به خدا سپردیم و راضی به رضای او بودیم. هر چند فکر میکردیم قرار است اعداممان کنند. حدود دو ساعت گذشت که ما را به یک اردوگاه بردند. وقتی داخل اردوگاه شدیم، صدای آشنایی شنیدم که مارا با اسم صدا میزد. چشم و دستان ما در این هنگام باز بودند. نگاهی به اطراف انداختم تا صاحب صدا را پیدا کنم، به صورت ناگهانی دیدم چند نفر از همشهریانمان به نامهای کریم کدپور، رستم چراغی و احمد صانعی هستند. آنها از بچههای دهلران بودند که اوایل جنگ به اسارت عراق درآمده بودند. چون همدیگر را به¬خوبی میشناختیم با صمیمیت باهم به احوالپرسی پرداختیم.
آشنایی با صارم طهماسبی (شهید) غم اسارت را از یادم برد
منوچهر آبسالان به همراه عدۀ دیگری از اسرا بعد از چند ماه به سبب شورش به اردوگاه موصل ۳ تبعید میشود وی در این باره خاطرنشان کرد: در آنجا هم، چون آرام ننشستم یک سال بعد به موصل ۴ منتقل شدم. روزی در محوطه اردوگاه در حال قدم زدن بودم، ناگهان درب اردوگاه بازشد و پنج اسیر جدید را به داخل اردوگاه ما آوردند. از بین آن پنج نفر یکی را که قدی بلندتر از بقیه داشت به آسایشگاه ما فرستادند. او جانبازی بود قد بلند و رشید با پیشانیای پینه بسته که نشان از تهجد و تعبدش داشت. از همان لحظه ورود بسیار با وقار و جذاب و در عین حال با ابهت و با شهامت عمل میکرد. به دلیل جذابیت خاصش همه بچههای آسایشگاه دور او جمع شدند و خیلی زود در میان ما جا باز کرد. ظاهرش انعکاس حقیقت وجودیاش بود، از لهجهاش فهمیدم که از استان خودم است. او کسی نبود جز صارم طهماسبی.
وی در ادامه افزود: روز بعد دیدم که صارم پای دیوار نشسته است و دارد قرآن میخواند. نمیخواست به من چیزی بگوید. ولی فهمیدم که روزه است. دوست نداشت کسی در مورد روزه گرفتنش چیزی بفهمد. او بیشتر مواقع روزه بود. من از آشنایی و رفاقت با او احساس غرور میکردم. بودن با او غم اسارت را از یادم برده بود. کنار او احساس آرامش میکردم.
اسرا بیشتر اوقات روزه بودند
در ایام اسارت برنامه این بود که به خاطر مدیریت اقتصاد بحرانی اسارت، بچههایی که توان داشتند هفتهای چند روز روزه میگرفتند آبسالان در شرح این موضوع بیان داشت: ما در اردوگاه با اعتقاد به اینکه «فرزند رمضانیم»، همچنین کمک به تأمین غذای برخی جوانها به منظور جلوگیری از دچار شدن آنها به سوء تغذیه و پالایش بیشتر روح و جسم خودمان، من نیز توفیق داشتم چند روزی در هفته را روزه بگیرم. به رسم معمول حدود ساعت سه شب بیدار میشدیم و اگرغذایی داشتیم برای سحری میل میکردیم، بچههایی که روزه میگرفتند بیدار شده بودیم برای نیت روزه مستحبی.
علی انسانی متین، موقر و باخدا بود
علی جهانبخش یکی از اسرای صبور مهربان و مؤمن بود. آبسالان در این خصوص تعریف کرد: علی جهانبخش اهل اصفهان و هم آسایشگاهی من بود. او متین، موقر و باخدا، مؤمن و حقیقتاً جنبه دار بود. اندکی شوخ طبعی و مزاحِ مؤدبانه را همواره چاشنی حرف زدنهای محدودش میکرد و دل هر همنشینی را جذب و متوجه صحبتهای شیرین و لهجه اصفهانی اش میکرد. یک شب که همه مشغول خوردن سحری مختصر و فقیرانه مان بودیم ناگاه علی به یکی دیگر از بچههای اصفهان (محسن) که مسئول تهیه آب جوش بود گفت: «محسن یک لیوان چای بده، میخواهم آخرین چایی¬ام را بخورم!» بچه ها با استفاده از یک هیتر دست ساز آب جوش درست میکردند، مسئول این کار محسن بود. دوستان که روحیه شوخ طبعی علی را میشناختند فکر میکردند او شوخی میکند.
علی جهانبخش غریبانه به شهادت رسید
آبسالان که خود شاهد شهادت علی جهانبخش بوده نحوۀ شهادت این اسیر مظلوم را این گونه بیان داشت: جای خواب من و علی نزدیک هم بود و من مدام به حرفهایش در مورد شهادت فکر میکردم. داشتم مطالعه میکردم، اما زیرچشمی نیم نگاهی به علی داشتم و مرتب به حرفش فکر میکردم. او اگرچه شوخ طبع و لحن و کلامش با نمک بود، اما اساساً آدم کم حرفی به حساب میآمد. حدود بیست دقیقه بعد از نماز صبح خارج ازدایره انتظار شروع کرد به حرف زدن و عکسی را به من نشان داد و گفت: «حمزه نگاه کن، این عکس دخترم است! وقتی اسیر شدم، چند ماهه بود!». نگاهی به عکس انداختم، با دیدن عکس دختر کوچولوی علی به یاد فرزند خردسالم ابراهیم افتادم. در حالی که من هنوز عکس را نگاه میکردم و به مظلومیت طفلان معصوم علی و خودم فکر میکردم دیدم علی گفت: «نگاه کن! مثل باباش خوش تیپه» من گفتم بلی و کمی باهم شوخی کردیم.
وی ادامه داد: با اینکه به حرفهایش گوش میدادم، اما ته دلم احساس میکردم اتفاقی قرار است بیفتد! علی که خیلی کم حرف و اندکی شوخ طبع بود این دمِ صبحی به شدت بلبل زبان شده و به شکل عجیبی به حرف آمده بود! عکس را به او برگرداندم و هردو بدون اینکه مزاحم دیگران شویم آرام به حرفهایش خندیدیم. دوباره کتابم را گرفتم و شروع به خواندن کردم ناگهان با صدای آرامی که گفت: «آخ» متوجه علی شدم! شاید با آخ گفتن آرام میخواست در لحظات آخر زندگی مزاحم بچهها نشود. ناخودآگاه به علی نگاه کردم. دیدم به شکلی مظلومانه سر جایش نقش بر زمین شد و افتاد. فوری از پنجره، عراقیها را صدا زدم. بچهها هرچه تلاش داشتند به کار گرفتند شاید نفس علی برگردد، ولی انگار نه انگار! علی دیگر پرگشوده بود و آزاد آزاد به سوی معبودش رفته بود و امیدی به بازگشتش نبود. او در یک آن به خیل رفقای شهیدش پیوست و از میان ما رفت و ادعای صادقانه سحرش را مبنی بر نوشیدن آخرین چای، به ما دوستانش اثبات کرد!. ما ماندیم و تنهایی و داغ فراق علی که تا همین چند لحظه پیش با او میگفتیم و میخندیدیم، اما او اینک ساکت و خاموش در کنار ماست.
اتحاد و همبستگی در میان اسرا حرف اول را میزد
همدلی و اتحاد اسرای ایرانی که همه به خاطر جهاد در راه خدا اسیر شده بودند توصیف ناپذیر است. آبسالان موضوع را این گونه تفسیر کرد: ما در آسایشگاه و اردوگاه، مثل یک خانواده متحد و برادر بودیم. آنهم بر اساس عهد اخوتی که خداوند سبحان در قرآن از آن یاد کرده است: «انما المؤمنون اخوه». در میان اسرای ایرانی، هم یک عهد اخوت و برادری بود و هم یک اتحاد آرمانی برای اهداف مشترکی که همه حاضر بودیم برایشان جان بدهیم.
آن روز یکی از اعضای خانواده مان، یکی از برادرانمان را از دست داده بودیم. همین که دکتر عراقی شهادت علی جهانبخش را تأیید کرد و از آسایشگاه خارج شد، بغضمان ترکید. بعضی از بچهها با صدای بلند گریه میکردند و عدهای هم دیگران را دلداری میدادند. طولی نکشید، شاید نیم ساعت از شهادت علی گذشته بود، عراقیها با یک برانکارد چرخ دار وارد آسایشگاه شدند. تمام دارایی علی جهانبخش که در آن اردوگاه، نه تنها جهانی به او نبخشیدند بلکه با ظلم عراقیها، جهان آزادش را هم از وی گرفتند!؛ مثل سایر اسرا، تنها دو تخته پتو و یک کیسه خواب بود. یک پتو را روی برانکارد گذاشتیم و آن یکی را بر روی علی کشیدیم. باز هم نمیتوانم آن لحظه را توصیف کنم. پیکر مطهر و نورانی علی را با برانکارد از آسایشگاه بیرون بردند. همه آسایشگاهها خبر شهادت ناگهانی علی را شنیده بودند. بچهها از پشت میلههای زندان، با حسرت و با چشمانی اشک آلود، و تنها با نگاهشان پیکر علی را تشییع میکردند البته مطمئن هستم خیل ملائک در آن تشییع جنازه زیاد بودند، اما به چشم ما زمینیها نمیآمدند. من در این اندیشه بودم که شاید دخترک معصوم علی آن لحظه که بابا در موردش حرف میزد خواب بابایش را دیده باشد، اما با خود میگفتم آخر با کدام تصویر وتصور ذهنی از سیمای بابا و با کدام خاطره از پدر! خودم هم نمیدانستم!
بعد از رفتن علی اردوگاه غرق ماتم شد
جانباز جنگ تحمیلی، آزادۀسرافراز، منوچهر آبسالان دربارۀ روزهای پس از شهادت علی جهانبخش گفت: پس از شهادت علی جهانبخش، اردوگاه و خصوصاً آسایشگاه ما، به یک ماتم کده تبدیل شده بود. یکی از برادران معنویمان از بینمان رفته بود و ما را با غم جانکاه فراق خود تنها گذاشته بود. در تمام آسایشگاهها مراسم ختم به مناسبت شهادت علی برگزار شد. من که جای خوابم در کنار علی و با فاصله یک نفر بود، وقتی جای خالی اش را میدیدم، سخت دلتنگش میشدم و سرم را زیر پتو میبردم و غریبانه از ته دل، آرام برای دوستم گریه میکردم. عراقیها اعلام کرده بودند که دو نفر از خودتان را برای دفنش میبریم، اما فعلاً باید او را به بیمارستان ببریم و کارهای قانونی از جمله کالبد شکافی و علت شهادت را تشخیص بدهیم، سپس در قبرستان اسرای ایرانی در موصل دفن میشود.
علی غریبانه در خاک دشمن دفن شد
آبسالان تدفین غریبانۀ شهید علی جهانبخش را این گونه توصیف کرد: شش روز از شهادت علی میگذشت که عراقیها آمدند اعلام کردند که دو نفر آماده بشوند تا جنازه را تحویل بگیرند و او را دفن کنند. دو نفر از همشهریان علی و از بچههای اصفهان به نامهای رسول رحیم ترقی و بهادر هاشمی، انتخاب شدند. حاج رسول رحیم ترقی از آزادگان دست به خیر بود. یادم هست در آسایشگاه ۳ یک صندوق بیت المالی تشکیل داده بود و مقدار پولی (حقوق ماهیانه بچهها) که برای مراسمات انفاق میکردند جمع آوری و در مناسبتهای مختلف یا به منظور رفع مشکل افراد نیازمند هزینه میکرد. بعضی وقتها به خاطر خوشحالی بچهها در نقشهای کمدی تئاتر هم بازی میکرد. حاج رسول حسابی در دل بچهها جا گرفته بود. حاج رسول رحیم-ترقی گفت: «وقتی برای تدفین علی رفتیم، عراقی ها چشم ما دو نفر را بستند و ما را در داخل یک ماشین گذاشتند، حدود بیست دقیقه در راه بودیم تا ما را به بیمارستان پادگان بردند. در بیمارستان برای لحظهای چشمان ما را باز کردند و پیکر شکافته علی را به ما نشان دادند و دوباره چشمانمان را بستند. ما و پیکر علی را در ماشینی گذاشتند و به یک مقصد نامعلومی حرکتمان دادند که بعد متوجه شدیم به قبرستانی آورده اند که حدود هفتاد - هشتاد نفر از شهدای غریب در اسارات در آنجا دفن شدهاند. وقتی که از ماشین پیاده شدیم چشم ما را باز کردند و یک قبر آماده را به ما نشان دادند. علی را در همانجا دفن کردیم و بالای سرش روی سنگ نوشتیم علی جهابخش. پس از تدفین دوباره ما را با چشم بسته به اردوگاه بازگرداندند.»
کلام آخر
این کشور، این انقلاب و این امنیت، حاصل خون شهدا و خون دل خوردنهای بنیانگذار انقلاب اسلامی امام خمینی (ره) ونتیجه مجاهدتها ودارایی تک تک این ملت رشیداست، تلاش کنیم به سهم خود آن را که امانت و میراث خون تمامی صالحان ومجاهدان راه حق است حفظ کنیم. انشاءلله با تعهد اسلامی بتوانیم این میرات گرانبها را که خوانبهای شهیدان و جانبازان دوران جنگ تحمیلی است به دست فرزندان و نسلهای آینده برسانیم و با تمسک و توسل به حبلالمتین «خداباوری» روزهای بهتری را برای فرزندانمان در این خاک پاک و مقدس رقم بزنیم. رفتار انسان در دنیا سازنده شخصیت اوست ونجات ما در قیامت داشتن پاسخ برای سؤالات در دادگاه عدل الهی است امیدوارم که رفتارجلوت و خلوتمان را طوری تنظیم کنیم که رضای خدا در آن باشد.



