به گزارش پایگاه خبری «حامیان ولایت»
بیست و هشتم آبان ۱۳۶۲، ارتفاعات کانی مانگا قله پرواز مرغ مهاجری بود که برای آسمانی شدن آفریده شده بود. او در فتح این قله به فتح الفتوح معراج تا عرش خدایش رسید و بال بر بلندای بیکرانگی زد. اولین گسی بود که در جریان اشغال سفارت آمریکا در تهران، وارد لانه جاسوسی شیطان شده بود و اینک، پنجوین و ارتفاعات کانی مانگا، شاهد اتصال او با جاودانگی بود.
سردار شهید عباس محمد ورامینی، رئیس ستاد ۱۱ قدر سپاه، چهره ای است که به روایت بزرگی چون همت، مظهر ایثار و خلوص و خشوع و ولایت پذیری بود. کسی که برای رفتن به خط و قرار گرفتن در دل خطر، التماس می کرد و می گریست و گویی خدا او را طلبیده بود.
بچه پاچنار تهران که دانشجوی مدرسه عالی پارس (دانشگاه علامه طباطبایی) شد در رشته مددکاری و همه عشقش وقت گذراندن و کار با کودکان بی سرپرست بود، تقدیرش با انقلاب امام (ره) این بود که اولین فاتحی باشد که وارد لانه جاسوسی آمریکا شود و از ثامن الائمه تا بیت المقدس و تا والفجر، جبهه های جنوب و غرب را صحنه حماسه ها و شاهد عاشقانه های خود کند. و سرانجام والفجر ۴ و محور پنجوین و کانی مانگا، حلقه وصل انسانی با آسمان بود که همه زندگی اش، تمرین پریدن و آئین رسیدن و پرکشیدن بود. مردی که برای شهادت التماس می کرد اما از ریاست و فرماندهی می گریخت.
خوابی که تعبیر شد
مادر عباس ورامینی شبی خوابدیده بود؛ در بیابانی پر رمز و راز، در مقابل تپهای مملو از مروارید زیبا و درخشنده ایستاده است. مردی روحانی و نورانی نیز با عمامهای سفید در کنار تپه قدم میزند. وقتی مادر نزدیک تپه میشود، آن مرد نورانی، یکی از مرواریدها را به او نشان می دهد و میگوید؛ این مروارید از آن توست. مروارید، درخشندگی عجیبی دارد و مادر عباس آن را برمیدارد. بعدها مادر عباس، خوابش را برای یک نفر تعریف و او اینگونه تعبیر می کند که خداوند به تو فرزندی می دهد که نمونه است
عباس، روز پنجم بهمن ۱۳۳۳ در محله پاچنار تهران بدنیا آمد. دوره ابتدایی را در مدرسه جعفری، وابسته به جامعه تعلیمات اسلامی که از مدارس مشهور مذهبی کشور بود، گذراند. دوره متوسطه و دبیرستان را هم در مدرسه علمیه سپری کرد.
عباس علمدار
از کودکی در هیات محل، علمدار و جلوداری بود و دهه اول محرم در جایی جز هیات دیده نمی شد. دوستان و همسالانش را در محل جمع میکرد و هیئت تشکیل میداد تا مشغول سینهزنی و زنجیرزنی شوند. عاشق سیدالشهدا (ع) بود و در محل به او عباس علمدار میگفتند.
عشقش پرورشگاه بود و سر زدن به کودکان بی سرپرست
پس از گرفتن مدرک دیپلم، با وجود بی میلی به خدمت در نظام طاغوتی، ناگزیر به سربازی رفت و بعد از خاتمه دوران سربازی، با شرکت در کنکور، در رشته تربیت کودک در دانشگاه عالی پارس یا همان علامه طباطبایی امروز پذیرفته شد. به این کار، عشق و علاقه و دلبستگی عجیبی داشت و آن را نه بعنوان صرفا شغل و رشته، که همچون یک تعلق عاطفی و قلبی و یک باور و عشق، انتخاب کرده و با جان و دل، پذیرفته بود. همزمان با تحصیل، به پرورشگاهها و مراکز نگهداری کودک مراجعت می کرد و همچون پدری مهربان به کودکان بیسرپرست خدمت میکرد و به رسیدگی و رفع نیازهای آنان میپرداخت. همزمان با اوجگیری انقلاب، در راهپیماییها هم حضور فعال داشت. در آستانه ورود امام خمینی (ره) به ایران در بهمن ۱۳۵۷ نیز برای حفظ جان مردم، در بهشتزهرا (س) همراه گروهی از دوستانش تلاش بسیاری کرد و بمدت سه روز در محلی که قرار بود جایگاه استقرار حضرت امام در بهشت زهرا باشد، مسئولیت پاسداری را برعهده داشت.

کمیته، سپاه، جهاد، و باز هم بچه های پرورشگاه!....
پس از پیروزی انقلاب، ابتدا به کمیته رفت و پس از آن با بچه های سپاه عازم کردستان شد برای فرونشاندن غائله ضد انقلاب و سپس به جهاد سازندگی پیوست و برای خدمت به مناطق دورافتاده و محروم سیستان و بلوچستان رفت. در بازگشت از ماموریت جهاد سازندگی، اطلاع پیدا کرد که کارکنان یک مرکز بهزیستی (پرورشگاه) اعتصاب کردند و بچههای بی سرپرست ساکن آنجا در تنگنا قرار گرفتهاند. از این رو به همراه یکی از دوستانش به آن مرکز بهزیستی رفت. عباس خودش چنین گفته است: «در بازگشت از جهاد دیدم نمی توانم آرام بگیرم و راحت به کلاس درس بروم. سر در آخور کنم و مردم را فراموش نمایم. به خاطر این که وجدانم راحت شود به همراه یکی از دوستانم رفتم کنار بچههایی که از طبقه محروم جامعه و از داشتن پدر و مادر محروم بودند. احساس می کردم با خدمت کردن به این بچههای معصوم که عاشق آنها بودم، می توانم وجود عصیانگر خود را آرام کنم.»
اولین کسی که به لانه جاسوسی آمریکا قدم گذاشت
عباس از جمله دانشجویان مسلمان پیرو خط امام بود و در جریان تسخیر سفارت آمریکا در تهران یا همان لانه جاسوسی، از اعضای اصلی و اولین کسی بود که وارد آنجا شد. او بمدت یکسال در کنار فاتحان لانه، روز و شب مشغول خدمت و پاسداری بود و مسئولیت سنگین آموزش نظامی دانشجویان مستقر در این مرکز حساس را بعهده داشت.

طلب دعای شهادت از امام در روز عقد!
او مدت یکسال در لانه جاسوسی مستقر بود و این برای روح ناآرام و بیقرارش که از کردستان تا بلوچستان، از غرب تا شرق ایران در تحرک و تکاپو بود، تلخ و رنج آور بود. در این مدت با زکی از خواهران انقلابی و مومن دانشجوی خط امام آشنا شد و با ایشان وصلت کرد. خطبه عقد را امام (ره) خواند. عقدی که حال و هوا و رنگ و بوی شهادت داشت و چشمهای اشکبار عباس پس از عقد، از امامش ملتمس دعای شهادت بود. از همسر شهید بشنویم: «... بعد از این که چند بار از برادران و خواهران مستقر در لانه جاسوسی در مورد ایشان تحقیق کردم، عاقبت تصمیم خودم را گرفتم و به عباس جواب مثبت دادم. یکی از روزهای خرداد ۱۳۵۹ که مصادف با عید مبعث بود، محضر حضرت امام خمینی رسیدیم تا ایشان خطبه عقدمان را جاری کند. یادم هست آن روز عباس کاملا محو تماشای امام شده بود و اصلا حواسش به خطبه عقد نبود و مدام اشک می ریخت. وقتی هم خواست دست امام را ببوسد، با همان چشمهای اشکبار از امام خواست تا دعا کند که او شهید شود...»

از ثامن الائمه، فتح المبین و بیت المقدس تا والفجر۴
پس از تحویل گروگانها، عباس به عضویت سپاه پاسداران درآمد و در مرکز آموزش سپاه منطقه ۱۰ تهران به فعالیت پرداخت. او شبانهروز در سپاه کار میکرد و در تعقیب و دستگیری عوامل منافقین بسیار میکوشید، بگونه ای که سازمان منافقین، ترور او را در برنامههای خود قرار داده بودند.
در زمان عملیات ثامن الائمه به جبهه عزیمت کرد. در عملیات های بسیاری شرکت داشت. در جریان عملیات بیت المقدس از ناحیه صورت بشدت مجروح و مدتی در بیمارستان بهارلو بستری بود و پس از بهبودی نسبی باز عازم جبهه شد. در همین سال به دستور حاج همت و حاج احمد متوسلیان به فرماندهی ستاد لشگر ۲۷ محمد رسول الله (ص) منصوب شد و مدتی بعد به دستور آن دو بزرگوار رهسپار سفر حج شد و سرانجام مسئولیت ستاد سپاه ۱۱ قدر و قرارگاه نجف اشرف را بعهده گرفت. او تا عملیاتهای والفجر ۳ و ۴ در کنار سردار پرآوازه و افتخارآفرین اسلام، شهید حاج محمدابراهیم همت، همین مسئولیت خطیر را بعهده داشت.



