به گزارش پایگاه خبری «حامیان ولایت»
درست چند روز پس از پذیرش قطعنامه و در حالی که ایران آماده پایان جنگ هشتساله میشد، حمله گروهک تروریستی منافقین از مرزهای غربی، کشور را در بهت فرو برد.
حسن خسروانی، رزمندهای که هنوز زخمهای جنگ را بر تن داشت، در روایتی تکاندهنده، از چگونگی اعزام خود به جبهه مرصاد و کشف سرنخی در جیب یکی از کشتهشدگان منافقین میگوید؛ سرنخی که به افشای یک شبکه هماهنگ برای ایجاد شورش در زندانهای جنوب کشور منجر شد.
حسن خسروانی اینگونه روایت میکند: «چند روز پیش از قبول قطعنامه نگذشته بود که عراق تهاجم گستردهای را آغاز کرد. نیروهای مهاجم از مرزهای جنوبی و غرب کشور وارد شده بودند.
هنوز از هجوم عراق راحت نشده بودیم که اخبار عملیات سازمان مجاهدین خلق (منافقین) در اسلامآباد غرب را دریافت کردیم.در عراق دو پایگاه بزرگ داشتند و صدام در پایگاه اشرف همه نوع امکاناتی در اختیارشان گذاشته بود.
بعد هم که جنگ تمام شد، همه تجهیزات و سازماندهیهای جنگیاش را به کمکشان گسیل کرد و آنها بهخاطر کمبودن نیروهای دفاعی ما توانسته بودند تا اسلامآباد پیشروی کنند.منافقین در آن دو روز حضورشان در منطقه آنقدر جنایت انجام دادند که روی استخبارات صدام را سفید کردند.
آن از خدا بیخبران، پایشان که به اسلامآباد رسید، بیمارستان را با مجروحان و کادر پزشکی آن به آتش کشیدند.فسا بودم و هنوز وضعیت خوبی نداشتم؛ ولی بهمحض اینکه خبردار شدم، خودم را با هزار زحمت به سپاه فسا در فلکه شهربانی رساندم. در آنجا حدود سیوپنج نفر از بچهها جمع شدیم و اتوبوسی تهیه کردیم و راهی شدیم. شب به پادگان امام (ره) رسیدیم.
حاج کاظم به منطقه رفته بود و به یکی از بچهها سپرده بود که هرکدام از بچهها آمدند، بگو سریع خودشان را به منطقه برسانند. نیروهای واحد، هوایی به منطقه رفته بودند. ما هم باید هرچه سریعتر خودمان را به اسلامآباد میرساندیم. بهناچار با اتوبوس راهی اسلامآباد شدیم.منافقین اسلامآباد و کرند را تصرف کرده بودند.
همراه با صمد قاسمی و تعدادی از بچهها به نزدیکی اسلامآباد رسیدیم. منافقین جاده را زیر کالیبر گلوله گرفته بودند؛ اما حجم آتش کم بود.نزدیک ظهر به دشت چهارزبر رسیدیم.
در تاریخ ۵ مرداد ۱۳۶۷ عملیات سنگین نیروهای خودی به نام مرصاد با رمز "یا علی (ع)" در پاسخ به عملیات «فروغ جاویدان» منافقین شروع شد. سی دقیقه بیوفقه آتش توپخانه و تانک بر سر منافقین میریخت. نیروهای اسلام همه تجهیزات منافقین، مثل نفربرها، تانکها، تانکرهای آبرسانی و سوخترسانی را نابود کردند.
تعدادی از منافقین به جنگلها و ارتفاعات فرار کردند. خیلی از آنها هم کشته شدند. تعداد زیادی از نظامیهای منافقین، خانمها بودند که جنازههایشان روی زمین ریخته بود.
با صمد قاسمی کنار جنازههاایستاده بودیم. جیب یکی از آنها را بازرسی کردم. دیدم کاغذی تاکرده توی جیب یکی از آنهاست. باز کردم و دیدم پانزده شمارهتلفن از فسا روی آن نوشته است. خیلی تعجب کردم.
بیشتر کنجکاو شدم تا همه جنازهها را تفتیش کنم. متوجه شدم بیشتر آن منافقین کشتهشده از شهر خودم، فسا هستند. توی جیب همهشان شمارهتلفن بود. من شمارهها را به حفاظت تیپ رساندم تا آنها پیگیری کنند.
حفاظت با بررسی متوجه شد که نیروهای منافقین در زندانهای فسا و جهرم و شیراز با آنها در ارتباط بودهاند و حتی فهمیدیم که اینها در زندان با پوتین و کاملاً آماده میخوابیدند که بهمحض رسیدن خبر پیروزی نیروهایشان در عملیات فروغ جاویدان، در زندان دست به شورش بزنند و خود را به آنها برسانند.
منافقینی را که به جنگل فرار کرده بودند، تعقیب کردیم و وارد اسلامآباد غرب شدیم. شروع به پاکسازی اسلامآباد کردیم. حاج کاظم کلتی در دستش بود و توی خیابانها میدوید. ما هم همگی پشتسرش میدویدیم و همه خانهها را تکبهتک میگشتیم. بعد از چند ساعت سوار تویوتا شدیم تا از اسلامآباد غرب به کرند برویم.
ساعت چهار بعد از ظهر بود.در حین حرکت متوجه شدیم یک نفر بلند بلند صدا میزند: «صبر کنید، من را هم با خودتون ببرین! » دستش را بهطرف من دراز کرد. تا دستش را گرفتم که بلندش کنم، فهمیدیم از منافقین است. او هم همان لحظه فهمید که ما نیروهای سپاه هستیم. خواست فرار کند؛ اما دستش توی دست من بود. همهمان از ناراحتی روی سرش ریختیم و شروع به زدن کردیم.
سعید قاسمی سوار یک تویوتا به ما رسید. بلندگویی روی ماشینش نصب بود و او با صدای بلند فقط بر علیه منافقین شعار میداد. او میگفت: «منافقین دستگیرشده باید توی همین اسلامآباد اعدام بشن!»به اسلامآباد رسیدیم. توی خیابانها همه مسلح بودیم. شهر پاکسازی شده بود.
من همراه با اصغر نخعی و شهید آذرپیکان و جمعی از رزمندگان بهسمت کرند و قصر شیرین حرکت کردیم. بالاخره توانستیم در عملیات مرصاد ضربه مهلکی بر پیکر متعفن منافقین وارد کنیم.بعد از چند روز که از پاکسازی منطقه مطمئن شدیم، به پادگان امام (ره) برگشتیم.»