جمعه 20 تير 1404 - Fri 11 Jul 2025
بنر پویش نه به تصادف برای استفاده پایگاه‌های خبری
  • چشم‌انداز فروپاشی اسرائیل از نگاه کارشناس پیشین بانک جهانی +عکس

  • انسجام آری؛ تسلیم خیر؛ استحاله هم هرگز!

  • خورشید در میانه آن شب طلوع کرد

  • مراسم عزاداری شب عاشورای حسینی (ع) در حسینیه امام خمینی با حضور رهبر انقلاب + فیلم

  • تمجید خاص یک رئیس جمهور خارجی از رهبر انقلاب

  • مدیریت یک جنگ فقط با ۳ پیام

  • وعده صادق رهبر انقلاب شوک بزرگ به «ترامپ» و «نتانیاهو» بود

  • معمای برآشفتگی نتانیاهو و ترامپ

  • تهدیدکننده رهبری و مرجعیت حکم محارب دارد +سند

  • تشییع باشکوه شهدای اقتدار ایران؛ نماد وحدت و استکبارستیزی ملت/ حضور رئیس‌جمهور در جمع حاضرین مراسم +عکس و فیلم

  • از دکترین تا راهبُرد نظامی آیت‌الله خامنه‌ای در جنگ ۱۲ روزه

  • ملت بزرگ ایران سطح جدیدی از جنگ‌های جهان را تجربه کرد/ رژیم اسرائیل با هدف نابودی دانش به فناوری کشور حمله کرد

  • به ملت ایران تبریک عرض میکنم/ رژیم صهیونی زیر ضربات جمهوری اسلامی تقریباً از پا درآمد و لِه شد

  • آغاز پاسخ نظامی ایران به تجاوز ارتش آمریکا + عکس و فیلم

  • تغییر استراتژی رسانه‌‌ای رژیم از ادعای پیروزی به مظلوم‌نمایی

  • تصاویر: موج دوازدهم حملات ایران به اسرائیل

  • سلام و صبح بخیر تل آویو در یک نگاه

  • سنگین ترین حمله امروز صبح به تل آویو صدای انفجارهای مهیب در فلسطین اشغالی +فیلم و عکس

  • رشید فرمانده بزرگ بدر و خیبربود

  • جنگ افروز بی حافظه/سخنان ضد ونقیص دونالد ترامپ در 24 ساعت گذشته

  • بنر پویش نه به تصادف برای استفاده پایگاه‌های خبری
    |ف |
    | | | |
    کد خبر: 404793
    تاریخ انتشار: 19/تير/1404 - 14:17

    دفاع مقدس ۸ساله تا دفاع مقدس ۱۲روزه

    چند دختر از هوادارهای گروهک‌ها به‌عنوان امدادگر خودشان را به آنجا رسانده بودند. قصد مداخله در کارما را داشتند و اصرار می‌کردند که مجروحین را پانسمان کنند. ما اجازه این کار را به آنها ندادیم و زمانی که...

    دفاع مقدس ۸ساله تا دفاع مقدس ۱۲روزه

    به گزارش پایگاه خبری «حامیان ولایت» 

    آن شبی که آبادان مثل یک بچه‌آهوی بی‌‌پناه لای دندان‌های گرگ‌های بی‌رحم بعثی در حال دریده‌شدن و اشغال بود، من و امدادگران و کادر پزشکی بیمارستان شیر و خورشید غافل از عبور دشمن از رودخانه بهمنشیر و وقوع یک فاجعه‌ی بزرگ، در حال جمع‌آوری مجروحین و مداوای آنها بودیم.
    شهر شدیدا زیر آتش بود. 

    طی چند نوبت با آمبولانس برای کمک و حمل مجروحین از بیمارستان خارج شده و برگشته بودیم و آخر شب خسته و کوفته در کانالی که توی محوطه بیمارستان بود خوابیده بودیم.
    بعد از نماز صبح هنوز خستگی دیشب توی تنمان بود و دوباره به خواب رفتیم. دقایقی نگذشته بود که سر و صداهایی ما را از خواب بیدار کرد. هوا کاملا روشن و آفتاب بالا آمده بود.
    تعداد زیادی مجروح در محوطه دیده می‌شدند، پرس و جو کردیم که چه خبر شده‌است؟ این مجروحین را از کجا آوردند؟
    گفتند: از دشت ذوالفقاریه. ظاهرا عراق از آنجا وارد آبادان شده است.
    کارکنان بیمارستان به‌شدت مضطرب و پریشان شدند. خصوصا خانم‌های بهیار و پرسنل اطاق عمل؛ و مرتب از هم می‌پرسیدند: حالا چه می‌شود؟
    ما هم وحشت کردیم! اگر دشمن وارد دشت ذوالفقاریه شده باشد یعنی همین فردا و پس فرداست که آبادان به اشغال بعثیون دربیاید؟
    با چند کادر درمان، بدون پرس و جو از کسی، سوار ماشین‌ها شدیم و با عجله به‌ سمت ذوالفقاریه به‌راه افتادیم. از کنار تانک‌ فارم که در آتش می‌سوخت، عبور کردیم و به‌ پاسگاه شطیط رسیدیم. هنوز از موقعیت دشمن و نیروهای خودی بی‌اطلاع بودیم.
    به پاسگاه که رسیدیم یکی از آمبولانس‌ها را در کنار یک کامیون کمپرسی متعلق به‌ قاچاقچیان انسان که قبل از جنگ، چندسالی جلوی پاسگاه در معرض دید عموم قرار گرفته بود پناه دادیم.
    اولین صحنه‌ای که دیدیم خیلی عجیب بود. وضعیت پاسگاه عادی و سربازی با زیرپوش سفید و شلوار کردی در حال ظرف‌شستن بود. چند نفر نیروی مردمی هم حضور داشتند. آنها هم شنیده بودند، ارتش عراق وارد دشت ذوالفقاریه شده‌است و برای دفاع از شهر خودشان خود را به آنجا رسانده بودند. صدای تیراندازی‌های شدید و درگیری از لابلای نخلستان به‌ گوش می‌رسید. ولی ما نمی‌دانستیم نیروهای خودی کجا هستند و دشمن کجاست؟
    حدود نیم‌ساعت بلاتکلیف آنجا ایستاده بودیم. یکی از ژاندارم‌ها گفت: اگر بروید سمت درگیری، حتما ماشین شما را می‌زنند. بالاخره تصمیم گرفتیم که حرکت کنیم.

    احمد ناب نادی از بچه‌های جهاد آبادان، پشت فرمان آمبولانس نشست و من هم کنارش. در قسمت عقب آمبولانس هم حاج‌حسن سلیمانی جاگیر شده بود. به احمد گفتم: می‌خواهیم برویم جلو. نمی‌ترسی که؟

    خنده‌ای کرد و گفت: مثل این‌که هنوز احمد بدفوردی رو نشناختی(بدفورد یک مارک اتومبیل انگلیسی است). این را گفت و پایش را محکم روی پدال گاز گذاشت و از پشت پاسگاه وارد یک جاده خاکی توی بیابان شد و به‌ سمت نقطه‌ای نامشخص از منطقه درگیری حرکت کرد.
    هر چه جلوتر می‌رفتیم صدای تیراندازی و انفجارها بیشتر و بیشتر شنیده می‌شد. کم‌کم افراد خودی را در مسیر نزدیک جاده خاکی دیدیم که سنگر گرفته‌اند و با دست به ما اشاره می‌کردند که جلوتر بروید. و این نشان‌دهنده این بود که محل اصلی درگیری باید در نخلستان و کنار رودخانه بهمنشیر باشد.
    لابه‌لای این همه تیراندازی و انفجار و دلهره، دریاقلی‌ سورانی سوار بر یک دستگاه موتورسیکلت تریل، جعبه‌ مهماتی را روی باک موتور گذاشته بود و باسرعت از کنار ما گذشت و بدون واهمه از این‌همه تیراندازی و انفجار، به محل درگیری رفت.
    بالاخره اولین مجروحین در درگیری را دیدیم. دو نفر که لباس شخصی و معمولی به تن داشتند، کنار جاده خاکی به دیوار خانه‌ای تکیه داده بودند و با اشاره آنها، احمد ترمز کرد.
    خیلی سریع، با کمک حسن، آن دو نفر را که از ناحیه پا و کتف مجروح شده بودند بانداژ کردیم. به حسن گفتم: اینها را برسانید بیمارستان و در برگشت، آمبولانس دوم را که کنار پاسگاه منتظر بود را بیاورید.
    آمبولانس حرکت کرد. من تنها پیاده شدم. با کمی دقت و تمرکز حواس، با موقعیت منطقه آشنا شدم.
    کوره‌ها را قبلا دیده بودم و تازه متوجه شدم که دقیقا کجا هستم.
    با کوله امدادی، پشت سر چند نفر که به‌ سمت نخلستان می‌رفتند راه افتادم. من فقط کوله امدادی و یک قبضه کلت رولور همراه داشتم و آن چند نفر که جزو نیروهای مردمی بودند، فقط سه‌نفرشان تفنگ برنو در دست داشتند.
    صدای تیراندازی‌های طرفین خیلی شدید بود و ما مجبور بودیم به‌شکل خمیده و در پناه نخل‌ها حرکت کنیم.
    سربازی که از ناحیه بازو تیر خورده بود را دیدم. به‌سرعت محل خونریزی را بانداژ کردم و به او گفتم، به سمت جاده برود تا آمبولانس او را ببیند.
    هر لحظه تعداد مجروحین بیشتر می‌شد و من‌هم با تلاش فراوان سعی می‌کردم کمک‌های اولیه را بخوبی انجام بدهم. کوله امدادی خالی شده بود و وسائل کمک‌های اولیه تمام شده بود. 
    به‌ ذهنم رسید، حالا که لوازم ندارم، باید یک‌جور دیگر به مجروحان کمک کنم. یکی از مجروحین که سرباز لشکر بود را روی کولم انداختم و به‌هر زحمتی بود او را به سر جاده خاکی رساندم.


    موقعی که سرباز را به‌ عقب می‌آوردم، برای عبور از روی یک نخل که به‌عنوان پل روی نهر انداخته بودند با مشکل مواجه شدم. نمی‌توانستم با سرباز از روی نخل عبور کنم. چند نفر که به‌ محل درگیری می‌رفتند را صدا کردم و به کمک آنها مجروح را به آن طرف نهر بردم و به جاده رساندم. در همین موقع احمد باب نادی و آمبولانس دوم از راه رسیدند.
    در آن روزها سه بیمارستان در آبادان فعال بود. بیمارستان طالقانی، بیمارستان امام(شرکت نفت) و بیمارستان شیر و خورشید که بعدا به شهید بهشتی تغییر نام داد.
    بیمارستان شیر و خورشید نزدیک‌ترین بیمارستان به دشت ذوالفقاریه بود و بالطبع به‌جهت نزدیکی، بیشترین مجروحین به این بیمارستان انتقال داده می‌شدند و تعدادی هم به بیمارستان امام. بیمارستان شیر و خورشید از امکانات معمولی برخوردار بود و آمادگی لازم برای آن‌حجم از مجروحین را نداشت؛ ولی با تلاش و ایثاری که کادر بیمارستان از خود نشان می‌دادند با مشکل خاصی روبرو نبودیم.
    چند دختر از هوادارهای گروهک‌ها به‌عنوان امدادگر خودشان را به آنجا رسانده بودند. قصد مداخله در کارما را داشتند و اصرار می‌کردند که مجروحین را پانسمان کنند. ما اجازه این کار را به آنها ندادیم و زمانی که شهید احمد آغاجری، مسئول بهداری سپاه، با یک دستگاه فولکس زرد به آنجا آمد و قضیه را از ما شنید، با قاطعیت از آنها خواست که سریعا منطقه را ترک کنند.
    تقریبا همه رزمنده‌ها متوجه حضور ما و آمبولانس‌ها در جاده منتهی به نخلستان شده بودند. مجروحین را به آنجا می‌آوردند. اگر آمبولانس‌ها هم حضور نداشتند، با هر وسیله‌ای که به سمت شهر می‌رفت، آنها را جابه‌جا می‌کردیم.

    حوالی عصر وارد نخلستان شدم. زمانی که به همان نخل روی نهر رسیدم، دیدم خسرو امینیان، حسن عموچی و عزیز راستی، یک قبضه تفنگ 106 غنیمتی را بغل کرده‌اند و قصد عبور از روی همان نخل روی نهر را دارند. ضمن احوال‌پرسی کمک کردم تا از روی پل عبور کنند.


    سلاح به‌آن‌سنگینی را فقط سه‌نفری حمل می‌کردند. از آنها جدا شدم و به‌سرعت به‌ محل درگیری حرکت کردم. باپ شنیدن صدای ناله و فریاد، به‌ سمت نهر آب رفتم و دیدم که یک افسر و یک سرباز ترکش خورده و در گِل افتاده‌اند. سریع آنها را بالا کشیدم. ترکش به‌ سینه و شکم آنها خورده بود.
    خواستم افسر را به‌ عقب ببرم، قبول نکرد و گفت: اول سرباز را ببر. سرباز را کول کردم و به‌ سمت جاده حرکت کردم.
    سرباز مجروح درشت‌هیکل و سنگین‌وزن بود و ناچار شدم چند بار او را زمین بگذارم.
    چند نفر به کمکم آمدند و سرباز را به آنها سپردم. سریع به سمت افسر شجاع برگشتم. ولی متاسفانه دیر رسیدم. او به شهادت رسیده بود!

    مرتبط ها
    نظرات بینندگان
    نظرات شما