به گزارش پایگاه خبری «حامیان ولایت»
«سیدمجتبی هاشمی» اهل خیابان وحدت اسلامی بود. اخلاق لوتیمنشی داشت؛ ظاهرش هم اینطور بود، یقه لباسش را به سبک داشمشتیها باز میگذاشت و تسبیحی به گردنش آویزان میکرد؛ البته او لوتی بود نه لات. اکثر مواقع هم لباس سبز رنگی میپوشید و کلاهی به صورت کج روی سرش میگذاشت. هیبت عجیبی داشت، نوع فرماندهیاش طوری بود که همه از فرامینش اطاعت میکردند. میتوان گفت نظم اصلی حاکم بر فدائیان اسلام از فرماندهی او نشأت میگرفت. چون آقامجتبی سید بود، اکثر نیروهایش آقا صدایش میزدند.
نیروهای خاص گروه آقامجتبی
سیدمجتبی هاشمی شخصیتی داشت که همه نوع قشری جذبش میشدند و بعد از مدتی پروانهوار دورش میچرخیدند؛ به دلیل اینکه او اعتقاد به جذب حداکثری داشت و معتقد بود باید همه را دور خود جمع کنید بعد روی اعتقادشان کار کرده و آنها را به راه میآورد. همه نوع آدمی در گروه فدائیان اسلام وجود داشت از تارکالصلوة گرفته تا نمازشبخوان؛ از بیسواد گرفته تا تحصیل کرده؛ از خلافکار قبل از انقلاب گرفته تا آدم مؤمن و متعهد.شاهبیت افراد گروه فدائیان اسلام «شاهرخ ضرغام» بود.
او بچه تهران و اهل خیابان کوکاکولا بود. از قلدرها و بزنبهادرهای قبل از انقلاب به حساب میآمد و همه نوع خلافی انجام داده بود. علاوه بر این کشتیگیر هم بود و زور زیادی داشت.
بعثیها برای سر همین آدم خلافکار جایزه گذاشته بودند. او به قدری شجاع و نترس بود که انتظار هر کاری را فقط از او داشتیم.عراقیها چنان از او میترسیدند که حد نداشت شاهرخ در نهایت در یکی از عملیاتها به شهادت رسید و پیکرش در منطقه ماند.
سیدمسعود میرزا هادی در کتاب آقا سید مجتبی میگوید: «محمود صندوقچی را در گروه فداییان اسلام داشتیم او در خیابان سعدی تهران یک فروشگاه بزرگ لباسفروشی داشت و از این راه امرار معاش میکرد وقتی دید در جبهه نیازمند پول هستیم مغازهاش را با قیمت ۶۰۰ هزار تومان آن زمان فروخت و تمام آن را خرج جبهه و جنگ کرد بدون اینکه کوچکترین چشم داشتی داشته باشد.
باز از آن طرف شخصی در گروهمان بود به نام مجید؛ این مجید از آن قمهکشهای آبادان بود و برای خودش بروبیایی داشت او آمد سراغ آقا سید مجتبی و سیدمجتبی هم با روی گشاده او را پذیرفت. از طرف دیگر شخصی در گروه داشتیم به نام جواد رضا این جواد رضا برای اینکه به نماز جمعه آبادان برسد حدود ۲۰ کیلومتر راه را پیاده میرفت و بعد خود را به نماز جمعه آبادان میرساند.»
بنیصدر گفته بود به فدائیان اسلام یک فشنگ هم ندهید
همین نیروهای آقا سید مجتبی تا قبل از سقوط خرمشهر خیلی محکم دفاع میکردند به گفته «داوود نارنجینژاد» اگر مهمات به دست ما میرسید به جرأت میتوانم بگویم که خرمشهر سقوط نمیکرد؛ اما بنیصدر اجازه نداد حتی یک فشنگ به ما بدهند و ما شخصاً از خود عراقی ها مهمات بلند میکردیم و همان مهمات را علیه خودشان استفاده میکردیم.
چند تا از بچه ها که خیلی زبر و زرنگ بودند را برای این کار مامور کرده بودیم خلاصه این مسئله کمبود مهمات خیلی به ما رنج میداد با همه این شرایط دست از مقاومت نکشیدیم و تا آخرین لحظه مقاومت کردیم تا مدتی فلکه اول و دوم خرمشهر هم دستمان بود دیوار بین خانهها ر میشکستیم از داخل حفرهای که به این وسیله ایجاد شده بود عبور کرده و به بعثیها پاتک میزدیم و دوباره برمیگشتیم.
سردار قاسم صادقی درباره خیانتهای بنی صدر در روزهای اول جنگ میگوید: «هنوز خرمشهر به طور کامل محاصره نشده بود که بنی صدر به خرمشهر آمد تا برای نیروهای مستقر در آنجا صحبت کند او مدام از رسیدن نیروهای کمکی و مهمات به خرمشهر میگفت. صحبتهای بنی صدر تمام نشده بود که آقاسید از جا بلند شد و با آن ابهت منحصر به فردش خیلی جدی و بدون اینکه لحاظ کند بنی صدر رئیس جمهور و فرمانده کل قوا است، گفت: آقای بنی صدر شما مگر فرمانده کل قوا نیستید؟ عراقیها دارند خرمشهر را تصرف میکنند؛ ما دیگر وقتی نداریم. بنی صدر ساکت ماند و جواب نداد. آن روز بنی صدر بدون اینکه جواب درستی بدهد آنجا را ترک کرد و رفت.
بعد از آن میدیدیم که نیروهای ارتش دیگر به ما مهمات نمیدهند. افسر ارتش به ما گفت: از دست من ناراحت نشوید بنی صدر گفته حتی یک فشنگ هم به شما ندهیم.»
مقاومت ۱۶ نفر در مقابل ۲ گردان عراقی
وقتی که خرمشهر سقوط کرد، بعثیها حرکت خود را به طرف ذوالفقاریه آبادان شروع کردند. درست همان شب بود که سید مجتبی به شاهرخ ضرغام و محمود صندوقچی گفته بود که اگر ذوالفقاریه به دست عراقیا بیفتد، خطر سقوط آبادان هم وجود دارد؛ به هر نحوی شده نباید بگذاریم ذوالفقاریه را بگیرند.
به گفته علی اربابی از نیروهای فدائیان اسلام «آقا مجتبی با ۱۶ ـ ۱۵ نفر به سمت ذوالفقاریه رفتند و آنجا با دو گردان عراقی درگیر شدند و به لطف خدا توانستند بر آن دو گردان چیره شوند.
آنها خودشان هم هاج و واج مانده بودند و میگفتند اگر عراقیها میدانستند که کل نفرات ما ۱۶ ـ ۱۵ نفر است ابداً به ما مجال نمیدادند و آبادان را هم میگرفتند. در واقع رشادت آن ۱۶ ـ ۱۵ نفر مانع از سقوط آبادان شد. بعد از استقرار ما دشمن چندین بار تلاش کرد آنجا را بگیرد اما به هیچ عنوان موفق نشد.
آقا بعد از گرفتن ذوالفقاریه همراه نیروهای فدائیان اسلام به آبادان آمد و هتل کاروانسرای آبادان را محل اسکان خود قرار داد.»
روحیهای که آقامجتبی به بیمارستانیها میداد
معصومه رامهرمزی نویسنده دفاع مقدس که از آذر ۱۳۵۹ تا اسفند همان سال به عنوان امدادگر در بیمارستان طالقانی آبادان خدمت میکرد، درباره شهید سیدمجتبی هاشمی این گونه روایت میکند: «برو بچههای فدائیان اسلام با آن شکل و شمایل متفاوت از بقیه قابل تشخیص بودند.
فرمانده آنها هم آقای هاشمی بود. او هفتهای دو سه بار میآمد بیمارستان به مجروحین سر میزد. وقتی وارد بیمارستان میشد با آن صفا و صمیمیتی که داشت، حال و هوای مجروحان و کلا بیمارستان عوض را میکرد.
او از این اتاق به آن اتاق و از این سالن به آن سالن میرفت و میگفت: نبینم اخم کنید، نبینم گریه کنید، ما پیروزیم. با حضورش در بیمارستان همه خوشحال میشدیم و با روحیه دیگری به کارمان ادامه میدادیم.»
سید مجتبی هاشمی مال و منال کمی نداشت؛ یکی از خانههای هزار متری او در خیابان مهدیخانی بود. غیر از این، سه دستگاه آپارتمان دیگر هم داشت؛ او علاوه بر مغازهای که در سر بازار داشت و در آنجا مشغول بود، یک باب مغازه دیگر هم داشت. املاک خود را میفروخت و پول آن را صرف جبهه و جنگ میکرد؛ کوچکترین چشمداشتی هم از هیچکس نداشت و تمامی این کارها را برای رضای خدا انجام میداد.
فریده قاضی همسر شهید هاشمی میگوید: «یادم هست یک روز که برای خرید قند و شکر به بقالی محل مراجعه کردم، حاج اسماعیل بقال با تعجب گفت: یعنی واقعا شما در خانهتان قند و شکر ندارید؟ از این حرف او خودم هم تعجب کردم و گفتم: خب مگر چیز عجیبی است؟ خب نداریم دیگه! گفت: آخه آقا سید با من تماس گرفت و مقدار زیادی قند و شکر سفارش داد که بفرستم جبهه»رسیدگی به نیازمندان کار همیشگی سید مجتبی بود.
حتی زمانی که در جبهه بود به بچه رزمندهها و آنهایی که استطاعت مالی نداشتند کمکهای زیادی میکرد. در آبادان هم بود، چند بار منافقین تلاش کرده بودند که او را به شهادت برسانند. زمانی هم که آقا مجتبی جبهه نبود، هر جا برای سخنرانی میرفت، مردم را نسبت به خطری که منافقین در کمین آنها قرار داده، هوشیار و آگاه میکرد این بود که منافقین کینه سختی از او داشتند.
سال ۱۳۶۴ اعلامیههایی بدون امضا پخش میشد و در آن با بردن اسم آقا مجتبی و داوود نارنجینژاد اعلام شده بود که میخواهند آنها را بکشند.
در آن ایام سید مجتبی تغییر شغل داده و مغازهاش را از میوه فروشی به بوتیک تبدیل کرده بود. روز ۲۸ اردیبهشت ۱۳۶۴ آقامجتبی در حال بستن مغازهاش بود که یک زن از راه میرسد و درخواست لباس میکند. آقامجتبی دوباره مغازه را باز میکند؛ آن زن و دو مرد دیگر وارد مغازه میشوند و چند لحظهای از رفتن آنها به مغازه نمیگذرد که صدای رگبار گلوله به گوش میرسد.
داوود نارنجینژاد درباره خبر شهادت سیدمجتبی هاشمی میگوید: «بعد از شهادت آقامجتبی تا مدتها در مورد شهادت او و اینکه آیا ضاربان شهید هاشمی از منافقین بودند یا دلایل شخصی پشت این ترور بوده حرف و حدیثهای زیادی بود؛ تا اینکه برنامه مستندی از سیمای جمهوری اسلامی ایران پخش شد که به وسیله دوربین مخفی از تبادل اطلاعات منافقین کوردل با نیروهای بعثی صدام فیلمبرداری شده بود و در آن منافقین خبر شهادت آقا سید مجتبی را توسط نیروهای خودشان به نماینده بعثی ها اعلام کردند و گفتند: امروز نیروهای ما مجتبی هاشمی از نیروهای کمیته و حزب اللهی را با گلوله کشتند.»