سه شنبه 06 آبان 1404 - Tue 28 Oct 2025
  • شهید کربلایی :آمده‌ام نذرم را ادا کنم! +عکس

  • شرم‌آور نیست؟ البته که هست!

  • نگاهی به گزارش رسمی اسرائیل از حجم تلفات خود

  • وعده‌های دروغ جریان غربگرا از برجام تا FATF

  • پایان برجام و خواب‌های آشفته پسابرجامی!

  • میرزای نائینی معتقد به تشکیل «حکومت اسلامی» و مسئله «ولایت» بود /تعبیر امروزی جمهوری اسلامی همان حکومت مدنظر میرزای نائینی است +صوت وفیلم

  • بدون رفع تحریم‌ها ایران هیچ توافقی با آمریکا نمی‌کند

  • نمی‌توانید با این قصه‌ها مرا فریب دهید؛ وقتی نخست‌وزیر شدم، دیدم هیچ طرحی درباره ایران آماده نکرده بودید

  • جنگ روانی، سه ضلع از چهارضلع راهبرد ترامپ

  • پیام تسلیت به خانواده خادم الشهدا بهروز قدمی

  • آیا مذاکره بوداپست هم به سرنوشت آلاسکا دچار می‌شود؟

  • واکنش امام خامنه‌ای به ادعای ترامپ درباره صنعت هسته‌ای ایران: به همین خیال باش! +فیلم و صوت

  • نگرانی درباره احتمال دستیابی ایران به سلاح هسته‌ای، به طور کامل بر طرف نشده

  • آیا اژدهای پکن بر معامله‌گر نیویورکی چیره شده است؟

  • ‌پایان اقتدار شورای امنیت و آغاز عصر نظم نوین جهانی

  • از برجام تا برهوت؛ محصول نابلدی و بی‌دانشی

  • اگر یزید توانست شما هم می‌توانید

  • جاسـوس و جاسوسی از نگاه اسـلام

  • شرم‌الشیخ سوم روسیاهی پادوهای داخلی ترامپ

  • سخنان ترامپ درباره صلح با ایران، فریب است

  • |ف |
    | | | |
    کد خبر: 412356
    تاریخ انتشار: 06/آبان/1404 - 11:07

    ۶۷۰ میلیون در ماه» را رها کرد و به ایران بازگشت

    از خوابگاه‌های ساده‌ تهران تا قله‌های علمی سوئیس، سفری شکل گرفت که انتخاب‌هایی جسورانه را رقم زد، روایتی که قلب را تسخیر و ذهن را درگیر می‌کند.

     ۶۷۰ میلیون در ماه» را رها کرد و به ایران بازگشت

    به گزارش پایگاه خبری «حامیان ولایت» ، به نقل از فارس

    استادیار گروه مدیریت رسانه و ارتباطات کسب‌وکار دانشکدگان مدیریت دانشگاه تهران افشین امیدی داستانی از تلاش، انتخاب و جست‌وجوی معنا دارد. او که روزگاری در خوابگاه‌های ساده‌ تهران با شور علم زندگی می‌کرد، مسیری پرفرازونشیب را از تحصیل در سوئیس تا بازگشت به وطن پیمود. این روایت، داستان زندگی اوست، به زبان خودش؛ سفری که نه فقط درباره علم، بلکه درباره هویت و تعلق به وطن است.همیشه به دانشجویانم می‌گویم «مهاجرت تحصیلی» اسم درستی نیست. مثل این است که از رشت به تهران برای درس خواندن بیایید. هدف شما چیست؟ تحصیل علم. حالا اگر این سفر به خارج از کشور باشد، چرا باید اسمش عوض شود؟ انگار وقتی می‌گوییم مهاجرت، به ذهن القا می‌شود که آدم برای همیشه رفته. اما من از اول این‌طور نگاه نکردم. هدفم درس خواندن بود، نه «رفتن». بی‌تعارف، امکانات خارج به من تجربه‌های علمی فوق‌العاده‌ای داد، اما غربت هم داشت، مشکلاتی که نمی‌شود کتمان کرد.

     


    داستانم از خوابگاه‌های دانشگاه تهران شروع شد. مجرد بودم و زندگی‌ام ساده و پر از رضایت بود. با کمک‌هزینه‌ ۳۰۰ هزار تومانی که از خانواده می‌گرفتم، در خوابگاه امیرآباد زندگی می‌کردم. غذا رزرو می‌کردم، به کتابخانه می‌رفتم و گاهی با دوستانم بیرون می‌رفتیم، شیرموز یا یک سیخ کباب می‌خوردیم. برایم کافی بود. دانشکده‌ام عالی بود، استادانم درجه‌یک بودند و حس می‌کردم زندگی از این بهتر نمی‌شود. به دوستانم می‌گفتم: «با هزینه‌ای کم، در قلب تهران، در دانشگاه تهران زندگی می‌کنم. غذایم آماده است، کتابخانه در دسترس است و دوستان خوبی دارم که از آن‌ها کلی یاد می‌گیرم.» انتظاراتم در همان حد بود و راضی بودم.اما وقتی وارد دوره‌ دکتری شدم و ازدواج کردم، همه‌چیز عوض شد. به خوابگاه متاهلی نقل مکان کردم و مشکلات مالی فشار زیادی آورد. دیگر نمی‌توانستم فقط به خودم فکر کنم. استرس داشتم و دنبال کار مرتبط با پژوهش بودم. نمی‌خواستم کار غیرمرتبط انجام دهم.

     

    رزومه‌ام را برای نهادهای پژوهشی فرستادم، شماره‌ مدیران را پیدا کردم، ایمیل زدم، واتس‌اپ پیام دادم. گفتم متاهلم، در خوابگاه متاهلی‌ام و شدیداً به کار نیاز دارم. رزومه‌ علمی‌ام را فرستادم، از افتخاراتم گفتم. اما ۹۹ درصدشان جواب ندادند. یادم هست برای یکی از مدیران صداوسیما رزومه فرستادم. گفتم رسانه با تخصصم مرتبط است و می‌تواند به من کمک کند. او در جواب نوشت: «با این رزومه، چرا از ایران نمی‌روید؟» شوکه شدم.

     


    تلاش‌هایم بی‌نتیجه ماند تا اینکه در بخش خصوصی پذیرفته شدم. محیط کار خوبی بود، از نظر اقتصادی هم کمک می‌کرد، اما چیزی نبود که می‌خواستم. من پژوهشگر بودم، ولی آنجا دغدغه‌ها مارکتینگ و فروش بود. خیلی ناامید شده بودم. نمی‌دانستم چه کنم. دوستم پیشنهاد داد برای ادامه‌ تحصیل به خارج اپلای کنم. گفتم: «مدرک زبان ندارم، پولش را هم ندارم که بروم دنبالش.» گفت: «در اروپا، اگر استادی از رزومه‌ات خوشش بیاید، این‌ها را نادیده می‌گیرد.» تصمیم گرفتم شانس خودم را امتحان کنم. رزومه‌ام را برای یک موقعیت دکتری در سوئیس فرستادم.

     


    اتفاقات سریع پیش رفت. در عرض یک هفته، استاد با من تماس گرفت و گفت: «بیا آنلاین همدیگر را ببینیم.» گفت‌وگوی ۱۵-۲۰ دقیقه‌ای داشتیم. دو سه روز بعد، ایمیلی آمد برای مصاحبه‌ مفصل‌تر. دو ساعت صحبت کردیم، پر از سوالات علمی نفس‌گیر. روز بعد پیغام داد: «تو را به عنوان دستیار دکتری می‌خواهم. مدارکت را آماده کن.» گفتم مدرک زبان ندارم. گفت: «مشکلی نیست. خودم نامه‌ای می‌نویسم که دانشگاه و سفارت از تو نخواهند.» این فرصت، مرا در دو راهی سختی قرار داد. عاشق دانشگاه تهران بودم، اما شرایط مالی و این فرصت، مرا به سوئیس برد. برخلاف میلم، از دانشگاه تهران انصراف دادم. دانشگاهی که در سوئیس پذیرفته شدم، برایم معنای خاصی داشت. جایی بود که دکتر مصدق هم دکتری‌اش را گرفته بود. حس تاریخی و افتخارآمیزی داشت.

     

     

     

     


    در سوئیس، تجربه‌های علمی فوق‌العاده‌ای کسب کردم. از ترم اول دکتری در تهران، با نویسندگان خارجی بدون نیاز به دیدار حضوری کار می‌کردم. پلتفرم‌های دیجیتال و فناوری ارتباطات به من کمک کرد تا به دانش روز دسترسی داشته باشم.اما زندگی در سوئیس فقط پیشرفت علمی نبود. آرام‌آرام حس غربت خودش را نشان داد. فهمیدم در آن جامعه، فقط به خاطر تخصصم تعریف می‌شوم. برای مردم آنجا، من فقط یک پژوهشگر بودم، نه چیزی بیشتر. جامعه‌ آنجا هم برای من معنایی نداشت. دغدغه‌ای برای پیشرفتش نداشتم.این حس، همراه با دلتنگی برای وطن، مرا به فکر بازگشت انداخت. پس از گرفتن دکتری، با اساتیدم در ایران تماس گرفتم و گفتم: «دوست دارم برگردم.» باورشان نمی‌شد. گفتند: «واقعاً جدی هستی؟» تصمیمم را گرفته بودم. حتی اقامتم را لغو کردم تا نشان دهم که جدی‌ام. وقتی برگشتم، اساتیدم متعجب شدند. گفتند: «نمی‌توانی دیگر به سوئیس برگردی؟» گفتم: «نه، ویزا و اقامتم را کنسل کردم. خروج نهایی زدم.»بازگشت به ایران آسان نبود. چالش‌های اقتصادی هنوز بودند، حتی گاهی سخت‌تر از قبل. اما چیزی فراتر از پول مرا به ایران کشاند. در سوئیس، حقوق بالایی داشتم، نزدیک به ۵ هزار فرانک که به قیمت روز معادل تقریبی 675 میلیون تومان ایران می‌شود، رقمی که نشان از بالاترین دستمزدها برای دانشجویان تحصیلات تکمیلی در دنیا دارد.

     

     

     


    زیرساخت‌ها عالی بود، اما حالم خوب نبود. حس می‌کردم روحم تهی شده. در ایران، حتی اگر تخصصی نداشته باشم، آدم‌هایی هستند که مرا دوست دارند، حمایت می‌کنند و من برایشان معنا دارم. اینجا موفقیت‌هایم را با حس افتخار به وطنم گره می‌زنم. در سوئیس، اگر تخصصم را می‌گرفتم، برای کسی اهمیتی نداشتم. اما در ایران، فارغ از تخصص، حس می‌کنم بخشی از جامعه‌ای هستم که مرا به خاطر خودم می‌خواهد.حالا در دانشگاه تهران مشغول تدریس و پژوهش هستم. فشار اقتصادی هست.

     

    بعضی‌ها می‌پرسند: «می‌خواهی بروی؟» می‌گویم: «فکر کردن به رفتن حالم را بد می‌کند.» به دانشجویانم می‌گویم خیلی‌ها فکر می‌کنند رفتن به خارج یعنی خوشبختی. من کنار کسانی بودم که عکس‌های زیبا در اینستاگرام می‌گذاشتند، کنار مناظر قشنگ. ولی وقتی صمیمی حرف می‌زدیم، می‌گفتند حالشان خوب نیست. می‌گفتند اگر شرایط زندگی آبرومند در ایران داشتند، ترجیح می‌دادند بمانند. بازگشت به ایران شهامت می‌خواهد. خیلی‌ها حاضر نیستند این ریسک را بپذیرند. می‌گویند: «ما برای کشورهای خارجی کار می‌کنیم، اما حالمان خوب نیست.» حق می‌دهم. اگر کسی در ایران بتواند زندگی آبرومندی داشته باشد، خانه‌اش را با خیال راحت اجاره کند، خیلی‌ها ایران را ترجیح می‌دهند.

     

     

     


    خودم هم از این چالش‌ها مستثنی نیستم. یک سال است که کارم را شروع کرده‌ام. فشار اقتصادی هست، اما سعی می‌کنم از زوایای مختلف به خودم انگیزه بدهم. می‌خواهم اینجا نقش‌آفرینی کنم، حتی اگر شرایط سخت‌تر شده باشد. اول دنبال حال خودم بودم، اما بعد دیدم حال خوبم به حال خوب جامعه‌ام گره خورده. اینجا، حتی اگر چالش‌ها زیاد باشند، حس می‌کنم معنا دارم.

    نظرات بینندگان
    نظرات شما