به گزارش پایگاه خبری «حامیان ولایت»
28 مهر 1359 روز جاودانگی قهرمانی کوچک اندام اما نستوه و بلندقامت است که با جثه کوچک اما روح بزرگش، در فاصله کمتر از یک ماه با زندگی و مرگ حماسی خویش، حماسهای به وسعت تاریخ آفرید. «بهنام محمدی» مثل «حسین فهمیده» و «سالم» و «صفدر تقوی خصال» و «عبدالمجید رحیمی» و «علیرضا کریمی» و... از آن نونهالان نازک است که در طوفان زخم، ستیهنده و ستوار چون سرو، قد کشیدند و بزرگ شدند و سایه بر سر تاریخ گستردند و به نسلهای روزگار تا ابد، آیین بلندقامتی آموختند.
این نوجوان 13 ساله، که از روز اول جنگ تا لحظه شهادت و آخرین روزهای مقاومت خرمشهر، در این شهر خدایی خون ماند و مردانه از حرمت حریم وطنش دفاع کرد و با دستهای کوچکش، کارهای بزرگی کرد که به داستان و افسانه شبیه است، یکی از نمادهای مظلومیت و سرافرازی این مدافعان پاکباخته و جانبرکف است که نزدیک 40 روز با دست خالی و بدون سلاح و تجهیزات، با تن در برابر تانک های عراقی ایستادند و سینه در برابر گلولهها سپر کردند و معجزه ایمان و غیرت ایرانی را به همه جهان نشان دادند. «بهنام محمدی» از خیل آن «بزرگمردان کوچک» است. از آن شیربچه های خمینی (ره) که آزادگی از خونشان آوازه گرفت و بصیرت بر بلندای نگاهشان معرفت آموخت.
می خواهم کاری کنم تا همه ایران در آینده از من یاد کنند...
بهنام محمدی راد، روز 12 بهمن 1345 در منزل پدربزرگ خود در شهر مسجدسلیمان بدنیا آمد. جد بهنام اصالتا اهل جونقان چهارمحال و بختیاری است که در زمان رضاشاه برای کار در شرکت نفت از جونقان به مسجد سلیمان مهارجرت کرد. کوچک اندام بود و ریزجثه و استخوانی اما تر و فرز و باهوش و بازیگوش و زبر و زرنگ. جوری که برای خیلی از کارها مثل شناسایی لابلای سربازان دشمن، تردد میکرد بدون اینکه به او شک کنند و برایشان اصلا قابل تصور باشد که این بچه با این قد و هیکل، یکی از بهترین مدافعان شهر باشد. او از زمان مبارزات منتهی به انقلاب، این خصلت را داشت.
مادر بهنام، خاطرهای از روزهای انقلاب تعریف کرد: «بهنام در زمان شروع جنگ تحمیلی سیزده سال و هشت ماه داشت. اولین فرزند من بود. وقتی که دوازده ساله بود به من می گفت: «میخواهم کاری کنم تا سرتاسر ایران در آینده از من یاد کنند و یک قهرمان ملی باشم.» اولین شعاری که به ذهن بهنام خطور میکرد و در دوران انقلاب، آنرا با اسپری روی دیوار مینوشت، « یا مرگ یا خمینی، مرگ بر شاه ظالم» بود. همیشه هم شاه را وارونه مینوشت. پدرش بارها به او گفت که بهنام نرو، سربازها تو را میگیرند ولی بهنام اصلاً توجه نمیکرد. او با پخش اعلامیه و نوشتن شعار در تظاهرات شرکت میکرد. گاهی هم با تیر و کمان به سربازها حمله میکرد. من، بهنام را به مدرسه نبردم، به این علت که پدرش اجازه نمیداد. به این ترتیب او را بهمراه برادرش به تعمیرگاه سپاه فرستادم تا کاری یاد بگیرد.»

ای نهال نازک من! سرو طوفانهای زخم....
شایعه حمله عراقیها به خرمشهر از اواسط شهریور ماه ۱۳۵۹ قوت گرفته بود. خیلیها در حال خارج شدن از شهر بودند. کسی حتی در تصورش نمیگنجید که خرمشهر به دست عراقیها بیفتد ولی واقعاً جنگ شروع شده بود. بهنام محمدی که در این زمان، ۱۳ سال بیشتر نداشت، تصمیم گرفت بماند و با جنگیدن به مردم کمک کند. او در زمان بمباران، میدوید و به مجروحان کمک میکرد. او با همان جسم کوچک و روح بزرگ و دل دریایی به قلب دشمن میزد و خود را با وجود مخالفت فرماندهان، به صف اول نبرد میرساند تا از شهر و دیار خود دفاع کند. مدافعان شهر با کوکتل مولوتف و چند قبضه سلاح کلاش و ژ۳، مقابل عراقی ها ایستاده بودند.
ماجرای تعویض پرچم
یکی از رزمندگان آن روزها خاطره ای از شجاعت بهنام محمدی در ماجرای تعویض پرچم ها دارد: «بهنام محمدی در یک روز، بالای یکی از ساختمانهای بلند خرمشهر، پرچم عراق را دید و خودش را بطور نامحسوسی به ساختمان رساند و پرچم ایران را به دور از چشم بعثی ها جایگزین پرچم عراق کرد؛ دیدن پرچم ایران بر فراز آن قسمت اشغال شده خرمشهر در بچه ها روحیه مضاعفی را بوجود آورده بود و جالب تر این بود که عراقی ها تا ۱۸ آبان، این مسأله را نفهمیده بودند! بهنام محمدی بعد از این که پرچم را عوض کرد، پیش ما آمد؛ دست او به خاطر ضخامت طناب در زمان تعویض پرچم و سرعتش در پائین کشیدن پرچم عراق و بالا بردن پرچم ایران، مجروح شده بود. گروهبان مقدم، باندی را از کولهاش بیرون آورد تا دست بهنام را پانسمان کند، ولی بهنام قبول نمیکرد و به دور من میدوید، مقدم هم چنان به دنبال او میدوید؛ از بهنام پرسیدم« چرا اجازه نمی دهی تا پانسمانت را ببندد که زخمت عفونت نکند» ؛ بهنام در جواب من گفت باند را برای سربازانی بگذارید که تیر میخورند و مادرشان را از دست دادهاند. هر کار کردیم این نوجوان ۱۳ ساله نگذاشت دستش را پانسمان کنیم. یک مشت خاک روی دست مجروحش ریخت و رفت.»

دنبال مادرم میگردم... گماش کردم!
بهنام محمدی چندین مرتبه توسط دشمن به اسارت گرفته شد؛ ولی هر بار با روشی متفاوت از دست دشمن فرار میکرد. برای این که عراقی ها را فریب بدهد گریه میکرد و میگفت: من به دنبال مادرم میگردم او را گمش کردم! در واقع او با استفاده از توان و جسارتش موفق شد از موقعیت دشمن، اطلاعات ارزشمندی را کسب کند و در اختیار فرماندهان جنگ قرار دهد.عراقی ها که باورشان نمیشد این نوجوان ۱۳ ساله تصمیم دارد مواضع، تجهیزات و نفرات آن ها را شناسایی کند، او را رها میکردند برود. یک بار برای شناسایی رفته بود که عراقی ها او را گرفتند و چند سیلی محکم به او زدند. روی صورت بهنام محمدی، جای دست سنگین مامور عراقی مانده بود. وقتی که برگشت دستش روی سرخی صورتش بود و حرف نمیزد فقط به بچه ها اشاره کرد که عراقی ها کجا موضع گرفتهاند و بچه ها راه میافتادند. در واقع این نوجوان ۱۳- ۱۲ ساله از ۳۱ شهریور ماه تا ۲۸ مهر ۵۹ در تمام روزهای مقاومت در خرمشهر ماند.

دلم میخواهد پیش امام حسین بروم!
مادر شهید میگوید: «یک روز گفت: مادر! دلم میخواهد پیش امام حسین(ع) بروم و بدانم که چطور او را به شهادت رساندهاند... یک روز دیگر، کاغذی را به من نشان داد که در آن راجع به غسل شهادت نوشته شده بود. به آرامی گفت: مادر مرا غسل شهادت بده! برای اینکه میخواهم شهید شوم، تو هم از خرمشهر برو، این جا نمان چون میترسم عراقیها تو را با خودشان ببرند.»

خون تو رود، خون تو راه است، روشناست...
وقتی که جنگ شدت گرفت و حلقه محاصره خرمشهر تنگتر شد، خمپارهها بیامان منفجر میشدند و امان شهر را بریده بودند. در خیابان آرش، درگیری شدید شده بود مثل همیشه بهنام محمدی در این درگیری حضور داشت ولی ناراحتی بچهها دیگر مؤثر نبود چون او کار خودش را میکرد. اوضاع در کنار مدرسه امیر معزی ( شهید آلبوغبیش) خیلی سخت شده بود. در این هنگام بچه ها بطور ناگهانی متوجه شدند که بهنام در یک گوشه افتاده و خون از سر و سینه اش میجوشد. پیراهن آبی و چهارخانه بهنام غرق در خون شده بود و شیر بچه دلاور خوزستانی چند روز پیش از سقوط خرمشهر در تاریخ 28 مهر 59 به شهادت رسید. پیکر او در تکیه شهدای کلگه شهرستان مسجد سلیمان دفن شد. پس از 31 سال طی مراسم باشکوهی در سال ۱۳۸۹ مزار مطهر این شهید بزرگ با حضور مسئولان و مدیران استان خوزستان و هزاران نفر از اهالی شریف شهرستان مسجد سلیمان، در ورودی شهر مسجد سلیمان به قطعه شهدای گمنام انتقال یافت. حاضران و اعضای تیم انتقال پیکر شهادت می دهند که هنگام نبش قبر، پیکر شهید پس از دهها سال کاملا سالم بوده و مانند لحظه شهادت، خون تازه از آن میچکیده است! بگونه ای که مادر شهید، این پیکر را یک شبانه روز نزد خود نگاهداشته و در آغوش گرفته میبویید و میبوسید و حاضر نبود آن را برای دفن مجدد برگرداند که با اصرار و درخواستهای مکرر اعضا، حاضر شد این امانت را بازگرداند تا دوباره به خاک سپرده شود.

صالح! از بهشت برایم بگو...
«سیدصالح موسوی» از بچه های مدافع خرمشهر از شهادت بهنام روایتی دارد در برنامه «شهری در آسمان» مجموعه روایت فتح و در گفتگو با سید شهیدان اهل قلم، مرتضی آوینی: «شبها که می آمدیم پشت خط، خیلی به ما علاقه پیدا کرده بود. سرش را می گذاشت روی سینه ما و دراز می کشید. می گفت صالح از بهشت برایم بگو. چه جوری است؟ سرسبز است؟ خدا آنجاست؟ خدا چه کسانی را راه می دهد آنجا؟ این بچه هایی که امروز شهید شدند، می روند بهشت؟ می گفتم آره بهشت جای بنده های پاک و خوب خدا است. هرکس هم که شهید می شود می رود بهشت. گفت بنظرت من شهید می شوم؟ می گفتم آن دیگر دست خداست و دست خودت. سعادت باید داشت تا شهید شد. همینطور صحبت می کردیم تا می دیدم خوابش برده...»

یک ترکش ریز خورده بود وسط قلبش!
و در ادامه، روایت لحظه شهادت: «28 مهر بود. خیابان آرش، درگیری شدید و وحشتناک شده بود. ما مستاصل مانده بودیم. کاری از دست کسی برنمی آمد. گُر و گُر شهید می دادیم. من بی سیم گرفته بودم برای دیده بانی روی دوشم. یکدفعه یک سنگری دیدم جلوی مدرسه امیر معزی با یکی از بچه ها داشتم هماهنگ می کردم. رضا دشتی بود. در همین حین دیدم یکی دارد داد می زند: سالی، سالی! دیدم بهنام است. برافروخته ااد زدم: مگه نگفتم نیا اینجا؟! با یک معصومیت خاصی با همان موی بلند و لباس آبی بیمارستان، گفت سالی من نمی خواستم بیام. به این بچه ها کنسرو دادم حالا جوراب آوردم چون دیدم پات زخمیه برات جوراب آوردم. سرش را ماچ کردم گفتم فعلا وقت جوراب نیست. توی سنگر می نشینی تکان هم نمی خوری تا من بهت بگم. گفت باشه. یکدفعه دیدم یک خمپاره مرا با موجی سنگین بلند کرد و از جایم پرت شدم. صد متر دویدم دیدم دیگر توان حرکت ندارم. پای خودم ترکش خورده بود تا آن موقع متوجه نبودم. مرا انداختند داخل یک وانت قرمز. دیدم کف وانت... افتاده بود. یک ترکش ریز خورده بود وسط قلب کوچکش... بهنام... بهنام... بهنام بود!»

وصیتنامه بزرگمردی کوچک که منتظر شهادت بود
بسم الله الرحمن الرحیم
من نمیدانم چه بگویم. من و دوستانم در خرمشهر میجنگیم ولی به ما خیانت میشود. من میخواهم وصیت کنم، چون هر لحظه در انتظار شهادت هستم. پیام من به پدر و مادرها این است که بچه هایشان را لوس و ننر نکنند. از بچهها تقاضا دارم که امام را تنها نگذارند و همواره به یاد خدا باشند و به او توکل کنند. پدر و مادرها هم فرزندانشان را اهل مبارزه و جهاد در راه خدا تربیت کنند.



