به گزارش پایگاه خبری «حامیان ولایت» ، به نقل از فارس
صبحها، همیشه پیش از همه وارد حیاط میشد. آسمان هنوز خوابآلود بود که ابراهیم با لبخندی آرام، درِ مدرسه ابوریحان را باز میکرد. کتوشلوار اتوخورده، کیف ورزشی به دوش، و نگاهی که انگار برای هر دانشآموز، چیزی بیش از تدریس آورده بود: امید، ایمان، برادری.او فقط معلم ورزش نبود.
صمیمیت نگاهش، برق امیدی بود در دل نوجوانانی که در کشاکش سالهای پس از انقلاب، دنبال قهرمان میگشتند. کسی که نه فقط فنون ورزشی، که صداقت، رفاقت و مرام پهلوانی را بهشان بیاموزد. ابراهیم هادی، همان معلمی بود که بچهها در زنگهای تفریح دورش حلقه میزدند؛ نه از سر وظیفه، که برای بودن کنار کسی که بودنش طراوت میآورد
.در آن روزها که ظاهر آراسته، امری نایاب در میان انقلابیون تلقی میشد، او با همان کتوشلوار مرتب و چهرهی نورانیاش میآمد تا بیآنکه سخنی بگوید، بگوید: میتوان مومن بود، انقلابی، منظم و آراسته، همه در کنار هم.
باید در مدارس باشیم...
«ابراهیم میگفت باید در مدارس باشیم. انقلاب را آنهایی باید بشناسند که طاغوت را ندیدهاند. اگر بچههای امروز نفهمند چه شد، فردا فراموش میکنند چرا شد.» این را برادرش عباس می.گویدهمین بود که شغل کمدردسر را رها کرد و معلم دو مدرسه شد.
صبحها در دبیرستان ابوریحان معلم ورزش بود و ظهرها در یکی از مدارس راهنمایی منطقه ۱۵، معلم عربی برای دانشآموزانی که گرسنگی، اولین مانع فهمشان بود.مدیر آن مدرسه بعدها گفت: «آقای هادی از جیب خودش پول میداد تا هر روز برای یکی از شاگردها نان و پنیر بگیرند. میگفت بچه گرسنه، درس نمیفهمد!» اما همان دلسوزی، به مذاق سیستم خوش نیامد. مدیری که نگران «نظم مدرسه» بود، به او گفت دیگر حق ندارد چنین کارهایی بکند.
ابراهیم سکوت کرد. رفت و دیگر بازنگشت.کلاس عربیاش خالی ماند. اما در دل بچهها، جایی که معلم واقعی لانه میکند، هنوز جا داشت. یکی از دانشآموزان بعدها گفت: «اولین کسی بود که به من گفت: تو باهوشی. فقط باید بخواهی.» این حرف، زندگیاش را عوض کرده بود.
دعوتید به مسجد...
در ابوریحان، اما حضورش هنوز جاری بود. زنگ ورزش، بهانهای بود برای انتقال معرفت. با نگاهی نافذ، اگر کسی خطایی میکرد، فقط کافی بود نگاهش کند؛ همان نگاه، همه چیز را سر جای خودش برمیگرداند.
و گاهی، با آن لبخند آرام، کاری میکرد که نوجوانترین دانشآموز هم احساس بزرگی کند.روزی که دانشآموزان دبیرستان بهتدریج جذب گروههای سیاسی متنوع شده بودند، ابراهیم آنها را به مسجد دعوت کرد. شبی طولانی، پر از سوال و گفتوگو. تا دو بامداد نشستند، شنیدند، پرسیدند. و ابراهیم، با کمک دوستانش، چراغی در ذهنشان روشن کرد؛ چراغ فهم و آگاهی، نه تحمیل و شعار.
اما همه اینها، یکسال بیشتر دوام نیاورد. سال تحصیلی ۵۸-۵۹، سالی بود که ابراهیم به عنوان دبیر نمونه انتخاب شد. همان سالی که، بیآنکه کسی بداند، آخرین سال تدریسش هم بود. مهر ۵۹، حکم استخدام رسمیاش صادر شد. اما جنگ، در زد. ابراهیم، مرد میدان بود، نه فقط میدان ورزش. کولهاش را بست و راهی جنوب شد.فکه، ایستگاه آخر یک معلم بود. پنج شبانهروز در کانالهای مرگ و ایثار، کنار بچههای گردان کمیل و حنظله، مقاومت کرد. آخرین تصویرش، از دریچه دوربین تلویزیون عراق، پیکری آرام در خاکریز خونین بود. دیگر بازنگشت؛ نه به کلاس، نه به زنگ ورزش، نه به تفریحِ حیاط مدرسه.
اما رد پایش ماند. در نگاه دانشآموزانی که سالها بعد، خود معلم شدند. در دیوارهای مدرسهای که هنوز صدای خندهاش را در زنگ تفریح میشنوند. در خاطراتی که مثل نسیم، هنوز میان درختهای حیاط ابوریحان میچرخد.آری، او دیگر بازنگشت. اما بود؛ همیشه هست. مثل دعای نانوپنیر، که در دهان شاگردی گرسنه، طعم دانایی گرفت.