به گزارش پایگاه خبری «حامیان ولایت»

در یکی از اعزامهای سال۶۳ که از دانشگاه اراک [محل اعزام نیرو به جبهه] صورت گرفت، بعد از اینکه همه به خط و سازماندهی شدیم، اتوبوسها آمدند و قصد سوارشدن داشتیم.نوجوانی به نام مجید نوروزی که داخل ستون بود، مثل من و خیلیهای دیگر بدون اجازه والدین قصد سفر به مناطق عشق و شعور را داشت. از آنجایی که پدر این رزمنده متوجه شده بود که پسرش تصمیم به رفتن جبهه را دارد، خیلی عصبانی به قصد برگرداندن پسرش در حال آمدن به سمت ستون ما بود.مجید با دیدن این صحنه دیگر فرصت پنهان شدن و فرار کردن نداشت؛ فقط تنها فکری که به نظرش رسید، این بود که تغییر لباس بدهد و خود را استتار کند.
چون همه نیروهای اعزامی با لباس شخصی بودند و پدرش از روی لباس میتوانست پسرش را شناسایی کند، لذا سریع دست به کار شدیم و در عرض یک دقیقه لباسهایش را در صف با بقیه عوض کردیم.
یکی به او کاپشن داد، یکی کلاه، یکی کفش، یکی شال و عینک و ...ظاهرِ مجید کاملاً تغییر کرده بود. پدرش چون مطمئن بود مجید در ستون است، چند بار از اول ستون تا آخر بادقت همه را بررسی کرد تا بالاخره بعد ازچند بار بررسی ستون، پسرش را شناخت و سریع دست او را گرفت و با زور و کشانکشان به طرف درب خروجی دانشگاه برد.ما ۶- ۵ نفر که لباسهایمان را با مجید تعویض کرده بودیم، به دنبالشان میدویدیم و خواهش میکردیم لباسهایمان را پس بدهد.
پدر مجید هم گوش نمیداد و نمیگذاشت ما نزدیک مجید شویم.بالاخره با التماس و تلاش توانستیم لباسهایمان را از مجید بگیریم. برگشتیم و سوار اتوبوسها شدیم. مجید باحسرت و اشک و آه فراوان ما را بدرقه کرد.