دوشنبه 26 آبان 1404 - Mon 17 Nov 2025
  • شکست پروژه هژمونی آمریکا؛ متحدان در بی‌ثباتی، رقبا در اقتدار

  • شهیدی که دور از چشم رزمندگان زباله جمع می‌کرد +عکس

  • لحظه‌ای از ارتقای قدرت دفاعی غافل نیستیم

  • وحشت رسانه صهیونیستی از رفتار مقتدرانه ایران در تنگه هرمز

  • بارش برف و باران در استان‌های غربی کشور

  • مراسم یادبود همایون ارشادی

  • واکنش مشاور روحانی به یک خبر و پاسخ کیهان

  • تصمیم تاریخی امام خامنه‌ای چگونه ایران را یک قدرت جهانی کرد؟ +عکس

  • لگدمال‌کردن پرچم اسرائیل اونم تو جام جهانی شمشیربازی ،

  • وضعیت سد امیرکبیر - ۱۹ آبان

  • صحن علنی مجلس - 20 آبان

  • تلف شدن یکد قلاده ببر الیمالات نور در مازندران

  • ابراز همدری رهبر معظم انقلاب با خانواده صابر کاظمی

  • همایون ارشادی آسمانی شد

  • رضا پهلوی، پسر تبعیدی شاه ایران، خود را در نقش منجی می‌بیند

  • دستور اژه‌ای برای پیگیری پرونده بانک آینده تا نتیجه نهایی

  • شهر دیجیتالی «‌نئوم» بن سلمان؛ واقعیت است یا سراب؟

  • اسرائیل به این زودی‌ها وارد درگیری مجدد با ایران نمی‌شود

  • حضور رئیس جمهور در تمرین تیم ملی فوتبال شب گذشته

  • در پرسپولیس در حال جنگیدن هستیم

  • |ف |
    | | | |
    کد خبر: 357100
    تاریخ انتشار: 10/آبان/1402 - 12:41

    مادربزرگ فرمانده در خط مقدم!

    پدر شهید «مجید سیلاوی» می‌گوید: مادرم علاقه خیلی زیادی به مجید داشت. مجید هم قول داده بود هفته‌ای یک بار به منزل بیاید و به ما سر بزند. روزی که قرار بود مجید به منزل برگردد، مادرم غروب‌ها می‌رفت و سر کوچه به انتظار او می‌نشست.

     مادربزرگ فرمانده در خط مقدم!

    به گزارش پایگاه خبری «حامیان ولایت»

    بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و در اردیبهشت ۱۳۵۹ سردار شهید علی هاشمی، شهید سیدطاهر موسوی و شهید مجید سیلاوی سپاه حمیدیه را تأسیس کردند. بعد از آغاز جنگ تحمیلی رژیم بعث عراق علیه ایران، شهید «مجید سیلاوی» به عنوان فرمانده عملیات سپاه حمیدیه نقش مهمی در مقابله با صدامی‌ها ایفا کرد و طوری که خیلی وقت‌ها فرصت نمی‌کرد به خانواده‌اش سر بزند. در ادامه روایتی از «عبدالرضا سیلاوی» پدر شهید «مجید سیلاوی» را می‌خوانیم:


    نفر دوم از سمت راست شهید مجید سیلاوی

    مادرم علاقه خیلی زیادی به مجید داشت. مجید هم قول داده بود هفته‌ای یک بار به منزل بیاید و به ما سر بزند. روزی که قرار بود مجید به منزل برگردد، مادرم غروب‌ها می‌رفت و سر کوچه به انتظار او می‌نشست. خط مقدم هم فاصله زیادی با منزل ما نداشت چون بعثی‌ها تا پادگان سپاه حمیدیه آمده بودند.

    یک‌بار پیش آمد که مجید دو ـ سه هفته‌ای به منزل نیامد. مادرم به شدت نگران شده بود. او یک روز صبح بدون اینکه به من بگوید با پرس‌و‌جو خودش را به خط مقدم رسانده بود. رزمنده‌ها در آنجا مجید را می‌شناختند و به مادرم می‌گفتند که او حالش خوب است، اما مادرم اصرار داشت که خودش باید مجید را ببیند. او نزدیکی ظهر مجید را در خط مقدم می‌بیند و اصرار می‌کند که مجید را به خانه برگرداند، اما مجید رزمنده‌های اصفهان و کرمان و دیگر شهرها را به مادرم نشان‌ می‌دهد و می‌گوید: «ببین این‌ها همه مجید هستند و خانواده دارند.» بعد مجید مادرم را به منزل فرستاد. چند روز بعد مجید و شهید علی هاشمی به منزلمان آمدند و کلی به این موضوع خندیدیم. در واقع این اتفاق یک خاطره ماندگار برای ما شده بود.

    مرتبط ها
    نظرات بینندگان
    نظرات شما