دوشنبه 17 ارديبهشت 1403 - Mon 06 May 2024
  • سال کشته‌سازی؛ «ترانه»ای که به «نیکا» ختم شد+ عکس و فیلم

  • برخورد قانونی با معلم بلاگرها در مدارس

  • حجاب‌استایل‌های ضدحجاب!

  • تمهیدات شورای نگهبان برای انتخابات الکترونیک/ آخرین وضعیت لایحه عفاف و حجاب

  • اینستاگرام حجم زیادی آلودگیِ جرایم غیراخلاقیِ فضای مجازی را به خود اختصاص داده

  • باتلاق شمال در انتظار صهیونیست‌ها

  • طرح نور فاز اول قانون جامع حجاب و عفاف است + ویدئو

  • زائران ایرانی آماده حج تمتع شدند + تصاویر

  • روحانی در اتاقCPR سیاسی خود و اصلاح طلبان بدنبال چیست؟

  • اظهارات سردار رشید درباره عملیات وعده صادق

  • نوجوانان یک مسجد نامه رهبر انقلاب به جوانان غربی را سرود کردند +فیلم

  • پیش شرط های محاسبه عادلانه مالیات بر عایدی سرمایه

  • یک مکالمه بیسیمی با عراقی‌ها درباره صدام

  • مهاجرت سیل‌آسا: سلاحی برای نابودی مرزهای جغرافیایی و هویت ملی؟ +عکس

  • موفقیت اعضای شورای همکاری خلیج‌فارس به همکاری با ایران در حوزه امنیت منطقه‌ای بستگی دارد

  • بانک‌ها هیچ دلیل و علاقه‌ای برای پرداخت وام به مردم ندارند!

  • باتلاق شمال در انتظار صهیونیست‌ها

  • عادی‌سازی بی‌حجابی شبیخون فرهنگی

  • معلمی که در اسارتگاه بعثی‌ها هم تدریس می‌کرد

  • واکنش نکونام به برکناری خطیر: استقلال به ساحل آرامش رسید

  • |ف |
    | | | |
    کد خبر: 370470
    تاریخ انتشار: 05/ارديبهشت/1403 - 11:03

    سربازی که شهید خرازی را به عنوان فرمانده قبول نداشت

    دقایقی با او کلنجار رفتیم تا این که سر و کله ی مسئول دژبانی پیدا شد. او که حسین را می شناخت، از ما عذرخواهی کرد و به سرباز گفت: «ایشون آقای خرازی، فرمانده لشکره امام حسینه.»

    سربازی که شهید خرازی را به عنوان فرمانده قبول نداشت

    به گزارش پایگاه خبری «حامیان ولایت»

    وقتی لشکر در شهرک دارخوین مستقر بود، یک یگان دریایی هم داخل شهرک استقرار داشت. در نقطه ی اتصال ما و این یگان، یک دژبانی درست کرده بودند که برای رفت و آمد باید با آن هماهنگ می کردیم.

    یک بار که حسین می خواست سری به این یگان دریایی بزند، من را هم خبر کرد که با هم برویم. به دژبانی که رسیدیم، سرباز آن جا جلوی ما را گرفت و با لهجه ی روستایی گفت: «کجا می خواین برین؟» حسین گفت: «می خوایم از این جا رد شیم.»
    سرباز گفت: «کارت تردد می خواد، اگه ندارین نمی شه.» حسین خوشش آمد و با خنده گفت: «حالا بگو ما باید چی کار کنیم؟»

    سرباز گفت: «برگردین، اجازه ندارید برید!» من گفتم: «ایشون فرمانده لشکر هستن.» سرباز گفت: «این فرمانده لشکره؟! اگه این فرمانده لشکره، من هم فرمانده تیپم!»

    حسین بیشتر خوشش آمد و پرسید: «فرمانده لشکر باید چه شکلی باشه؟»

    سرباز گفت: «آقا ساده گیر آوردی؟ وقتی فرمانده لشکر بخواد بیاد، ساز و دهل و خدم و حشمی دنبالش میآد.»

    حسین همین طور که می خندید، دوباره پرسید: «خب، دیگه چی کار میکنن؟»

    سرباز گفت: «شیپور میزنن، اعلام می کنن. شما دو تا می خواین رد شین، میگین فرمانده لشکرم! فکر کردین کلاه سر من میره؟»

    من گفتم: «والله، این آقا فرمانده لشکره!» سرباز به هیچ وجه زیر بار نمی رفت.

    دقایقی با او کلنجار رفتیم تا این که سر و کله مسئول دژبانی پیدا شد. او که حسین را می شناخت، از ما عذرخواهی کرد و به سرباز گفت: «ایشون آقای خرازی، فرمانده لشکره امام حسینه.»

    سرباز با تعجب گفت: «همین آقا؟!»

    سرباز راه را باز کرد، اما مطمئن بودم هنوز ته دلش قبول نداشت که حسین فرمانده لشکر باشد.

    برگرفته از کتاب « زندگی با فرمانده» مجموعه خاطراتی از شهید حسین خرازی
    راوی: غلام حسین هاشمی

    نظرات بینندگان
    نظرات شما