شنبه 08 ارديبهشت 1403 - Sat 27 Apr 2024
  • پنج سناریوی عجیب انتخابات ریاست جمهوری ۲۰۲۴ آمریکا

  • مخالفت پارلمان آلمان با پیشنهاد تحریم سپاه پاسداران

  • حجاب، مسیر مصلحت جامعه

  • واکاوی ظرفیت‌های معدنی ایران و عربستان

  • ماجرای کشف یک نیروی به درد بخور توسط حسن باقری

  • نفوذ ایران در منطقه غرب آسیا به کاخ سفید هشدار داد

  • روحانی و ربیعی مخالف کاندیداتوری خاتمی بودند

  • جزییات حراج بعدی شمش طلا

  • خبر خوش وزیر کار برای کارگران

  • اسناد ارتش آمریکا از عملایات پنجه عقاب در ایران + سند

  • مستاجران ؛بازنده بازی قیمت‌سازی

  • مخاطب ۶۹.۲درصدی ثمره تحو ل رسانه ملی

  • معلم شهیدی که در روز معلم شهید شد+عکس

  • پایان دوران مدارا با قاره سبز

  • تمجید فرمانده کل ارتش از عملیات وعده صادق

  • خبر خوش برای هواداران استقلال و پرسپولیس /واگذاری مالکیت استقلال و پرسپولیس انجام شد؟

  • اگر مردم وارد میدان اقتصاد بشوند تولید جهش پیدا می‌کند/امنیت شغلی از وظایف مسئولین است+ فیلم

  • آغاز سلسله شکست‌های آمریکا در مقابل ایران+ عکس

  • نقش پرسپولیس در فینالیست شدن العین در آسیا

  • سوءمدیریت فاحش و زبان ‌دراز برخی دولتمردان سابق درباره فقر

  • |ف |
    | | | |
    کد خبر: 363431
    تاریخ انتشار: 27/دي/1402 - 13:21

    ماجرای مفقود الجسد شدن شهید حمید باکری

    مهمات را که خالی کردم، رفتم کنار پیکر حمید که یک پتو رویش کشیده بودند. پتو را کنار زدم و چهره ی نورانی و خندان حمید، که هنوز چشم هایش باز بود را دیدم. لبخند ملیحی روی صورتش بود. مقدار کمی خون از گوشش بیرون آمده بود.

    ماجرای مفقود الجسد شدن  شهید حمید باکری

    به گزارش پایگاه خبری «حامیان ولایت»

    خبر رسید که حمید شهید شده است. آقا مهدی چند نفر را فرستاد تا صحت و سقم قضیه را بررسی کنند. و محرز شد حمید شهید شده است. میراب گفت: «من دیدم که از گوشه ی چشم آقا مهدی یک قطره اشک بیرون آمد.»

    به همراه چند نفر از بچه ها رفتیم برای عرض تسلیت و دلداری دادن به آقا مهدی. به او گفتیم که می خواهیم برویم و جنازه ی حمید را بیاوریم، گفت: «نه! وقتی تعاون خواست جنازه ی همه ی شهدا رو بیاره، جنازه ی حمید رو هم می آریم.درسته که داداش منه، ولی هیچ فرقی با شهدای دیگه نداره.» گفتیم: «ما که به خاطر حمید نمی ریم، وقتی ماشینو می بریم که مهمات خالی کنه، علاوه بر حمید، هر کس دیگه ای رو هم که اونجا بود، می آریم.» بالاخره راضی شد.

    من تنها حرکت کردم و با زحمت فراوان از جاده رد شدیم و رسیدیم کنار پل بچه ها آن جا بودند، به آنها گفتم: «بیاین کمک کنین، اینا رو تخلیه کنیم.» خدا بیامرز، شهید جعفر و دادی گفت: «مرد حسابی! ما حال نداریم خودمونو تکون بدیم، حالا بیایم مهمات خالی کنیم!» آنها چند روز توی خط بودند و دیگر رمقی برایشان نمانده بود. هر طور بود، خودم تنهایی این کار را انجام دادم.

    مهمات را که خالی کردم، رفتم کنار پیکر حمید که یک پتو رویش کشیده بودند. پتو را کنار زدم و چهره نورانی و خندان حمید، که هنوز چشم هایش باز بود را دیدم. لبخند ملیحی روی صورتش بود. مقدار کمی خون از گوشش بیرون آمده بود.

    هرچه گشتم، چیزی روی بدنش ندیدم ظاهراً چند ترکش ریز خمپاره ۶۰ به گیجگاهش اصابت کرده بود. چشمهای حمید را به آرامی بستم. زیر بغلش را گرفتم و به بچه ها گفتم: یکی بیاد کمک کنه، جنازه ی حمید رو بذاریم توی ماشین.» جعفر و دادی آمد برای کمک. داشتیم جنازه ی حمید را می آوردیم که یک خمپاره درست خورد کنار ماشین و ماشین از کار افتاد.

    همان موقع حاج احمد کاظمی هم از راه رسید. او با دیدن جنازه ی حمید، رفت بالای سر او و همین طور که دست روی صورت حمید می کشید، با او خوش و بش می کرد.

    نگاه کردم، دیدم از پایم خون می آید. بر اثر آن خمپاره که به ماشین خورده بود، من هم کمی زخمی شده بودم.

    نگاهم افتاد سمت حاج احمد که دیدم انگشت وسط دستش قطع شده و افتاده است. یک کاغذ پیدا کردیم و انگشت را گذاشتیم داخل کاغذ.

    نیروهای حاج احمد، وقتی فهمیده بودند که او زخمی شده، سریع یک ماشین فرستادند و ما با آن ماشین برگشتیم به قرارگاه. به قرارگاه که رسیدیم، حاج احمد به بچه هایش گفت: «اینو ببرین بهداری، مجروح شده.» مرا به بهداری بردند و پایم را پانسمان کردند.

    دیگر شب شده بود. با خبر شدم که کسی نتوانسته پیکر حمید را برگرداند و بدین ترتیب جنازه حمید در منطقه ماند و مفقودالجسد شد.

    مرتبط ها
    نظرات بینندگان
    نظرات شما