به گزارش پایگاه خبری «حامیان ولایت»
قرار است ورای عشق زمینی و ورای دوست داشتنهای معمولی حتی ورای واژهها بنگارم؛ از آن معادلههای پیچیده که تا دلت بخواهد توفیر دارد با موازنههای زمین و ساکنان زمین، از آنهایی که باید روی بام دل بنشینی و نظارهگر حال خوش خدا باشی.
از همانهایی که کنج کارگاه سفالگری درست همزمان با سایش پا بر چرخ کهنه و زهوار دررفته متبلور میشود و یک آن جهانی را زیر و رو میکند؛ آری از همانهایی که لحظه درآمیختن خاک و آب جان میگیرد و رمز و راز دفتر هستی را بر هم میزند.
قرار است دقایق آبستن به مثله شدن و مشام پر از عطر کربلا و آسمان به رنگ خون را روایت کنم؛ پس نفس در سینه حبس و به سال ۶۱ کوچ کنید، حول و حوش شهرستان سقز دیوار به دیوار پاسگاه «یازی بلاغی»، اینجا که رسیدید نفس آزاد کنید و رزم مردان خدا را ببینید میان بحبوحه تیر و ترکش و قساوت.
راستش در همهمه دفاع و حمله ناجوانمردانه دشمن، هر چه دور دوار ساعت را میچرخم باز دمدمای غروب میایستم و وضو از نو میسازم انگاری قرعه فال به سرخی آسمان افتاده و کاری از کسی ساخته نیست، قبول! عمر اروجعلی با خورشید غروب کند و رهسپار سرزمین نور شود ولی دیباچه غزلاش چه میشود؟
سکوت دروازه شهادت
سرآغازی که صدای پای مراد بود از دوردست، مرادی که حکایت از تقویم معطل شهادت داشت آن هم در عنفوان جوانی، اروجعلی در فصل دفاع قلمدوش شجاعت با دردی جانکاه زنده زنده شهید شد تا نسخه شهادتش جاودانه شود، به آسمان پل زد و بیآنکه پیمان شکند به دیدار شتافت.
اما روایت شهادتش، روایتی است که تاب و طاقت میخواهد و حول محور همان عاشقیهای بی حد و حصر میچرخد، اروجعلی از لحظه تیر خوردن و اسیر شدن ثانیه به ثانیه غزل شده و دست آخر منظومهای از نبرد حق علیه باطل به جا گذاشته است.
آیا تاب و توان خواندن و شنیدن غزل اروجعلی را دارید؟ تا بیت به بیتاش را برایتان بگویم؛ از مسؤولیت مخابرات و بیسیم، از درگیری گروهک ضدانقلاب کومله با پاسگاه یازی بلاغی، از اصابت گلوله، از حمل کدهای بیسیم و اسارت و از ... .
میدانید که به وقت جنگ و دفاع ارتباطات به صورت پیام توسط بیسیمها مخابره میشد و دشمن سر و دست میشکست برای به دست آوردن کدهای مخابراتی تا از طریق این رمزها در جریان عملیات و وضعیت نیروهای ایرانی قرار گیرد، نقطه اوج غزل اروجعلی همین کدهای مخابراتی بود، چون به واسطه مسؤولیتش رمزهای مخابراتی را نگهداری میکرد و حالا دشمن او را اسیر کرده بود.
اروجعلی برای گروهک کومله فقط یک سرباز یا نیروی شجاع ایرانی نبود، او و کدهایش یعنی برملا ساختن اسرار نیروهای خودی و شهادت خیل عظیمی از رزمندگان، پس دقیقا همزمان با اسارت شاهبیت این غزل رقم میخورد و او برای مقابله با دشمن کوردل تمام کدها را میبلعد.
عرق اروجعلی به همرزمان و تعهدش به وطن قافیه این ترکیببند میشود ولی دشمن قسمخورده انقلاب کوتاه نیامد و با کینه حاصل از شکست، شکنجه در پیش گرفت و تا میتوانست قامت قساوت بست تا بلکه دَر چهار قفله دهان او را باز کند و هر چه در چنته داشت تحویل کروهگ ضد انقلاب دهد؛ شقاوتی که بیفایده بود.
کومله هیچ وقت رمزگشایی نکرد
اروجعلی برای سرودن بیت بعد بار دیگر قله را نشانه میگیرد و دل میسوزاند، چطور و چگونهاش بماند، کومله چشمان این جوان رعنا را خارج میکند و دو کاسه خون بر جای میگذارد و باز هم آرام نمیگیرد، دوباره به دنبال کدهای مخابراتی جان بیرمقاش را مثله میکند اما هیچ وقت رمزگشایی از رمزها میسر نمیشود.
او پیش از اینکه رخت ببندد و نفس به وطن تقدیم کند، درست وقتی که زنده زنده پوست تنش را جدا کردند و مثله میشد و خاک را آذین میبست، شهید شد؛ او بار و بنه بسته و عزم جزم کرده بود برای رفتن اما انگاری قرعه جوری دیگری به نامش افتاد و به وقت سرخی آسمان اعتبار ایران شد؛ اصلا غزلش به ایران ختم شد.
اروجعلی سرباز ولایت، حماسهساز خطه کردستان شد؛ سربازی که داوطلبانه به میدان زد تا تفسیر ایثار، شهامت و شجاعت باشد تا بلندای ایماناش را به رخ بکشد و لاله خفته در خاک این مرز و بوم باشد.
اروجعلی رازدار جنگ
اروجعلی شکری، از کارگاه سفالگری نقلیاش در کوچه پس کوچههای لالجین به کلاس جهاد کوچ کرد و با کولهباری از رمز و راز به رسم شهدای کربلا وداع گفت؛ او چنان جانانه از زمین رخت بست که حتی پدرش زمان شناسایی شهدای پاسگاه یازی بلاغی فرزند برومندش را نشناخت.
پدر شهید به همدان بازمیگردد و به خانواده میگوید: «پیکر فرزندم بین شهدا نبود ولی پیکر یکی از شهدا که خیلی ناجوانمردانه شکنجه و شهید شده بود مرا به سوی خود جذب میکرد و مدام آن شهید در نظرم بود و با من حرف میزد»، هر چند قصه دوری اروجعلی از دستان پینه بسته پدر و قلب شکسته مادر خیلی طول نمیکشد.
آخر حماسهساز روزهای سخت ایران به خواب پدرش میرود و میگوید: «پدر جان، چند بار آمدی پیشم حتی کنارم ایستادی، پس چرا مرا با خود نبردی؟»، این خواب در عالم رویا بابی میشود برای بازبینی پیکر اروجعلی و شناسایی او از روی سائیدگی کف پاهایش بر اثر سفالگری.
اروجعلی در یکی از روزهای تموز سال ۶۱ به جبهه عزیمت میکند و در اواخر زمستان همان سال راهی آسمان میشود، حضورش در جبهه کوتاه بود اما جز مهربانی، تعهد، دستگیری از دیگران و سخاوت چیز دیگری از خود بر جای نگذاشت، حتی نوبت مرخصیاش را به همخدمتیهای متاهل میداد و میدان به بغل در پی آرزوی دیرینهاش ایام را چوب خط میزد.
اروجعلی شکری از شهدای نیروی انتظامی در بحبوحه جنگ تحمیلی در شهرستان سقز توسط کروهگ ضد انقلاب کومله شکنجه و مثله و دست آخر شهید میشود؛ شهیدی که رازدار جنگ و حافظ سیل عظیمی از رزمندگان اسلام شد و روایتاش از تنها فرد بازمانده آن درگیری که شاهد وقوع ماجرا بود نقل میشود.
نمیدانم با روایت اروجعلی آب به چشمتان افتاد یا نه؟ نمیدانم برای غیرتش کلاه از سر برداشتید یا نه؟ ولی کاش هر شب، وقتی سرخی به آسمان افتاد پای سفره همنشینی با خدا یادمان باشد که چقدر رفیق مثله شده و اربااربا شده داریم، رفقایی از دیروز و امروز ایران، کاش یادمان باشد چند تا از رفقایمان با قناصه سَر دادند و چند تای دیگر پهلو شکسته رنج بین در و دیوار را چشیدند؛ رفقا قول! یادتان هستیم.