به گزارش پایگاه خبری «حامیان ولایت»
«رزمندگان، حماسه آفرینان و جهادگران» و نیز «فرماندهان، پیشکسوتان و مسوولان» عناوینی است که امسال برای دو روز پایانی هفته دفاع مقدس برگزیده شده است.
سالیان دفاع مقدس سرشار از خاطراتی است که هنوز در سینه ها مانده و ثبت و حتی نقل آن میسر نشده است. می توان گفت به شمار رزمندگان هشت سال دفاع مقدس می توان کتاب هایی را در توصیف لحظات سلحشوری آنان در دفاع از میهن به نگارش درآورد.
این گزارش دربردارنده گفت وگویی با دو تن از رزمندگان دفاع مقدس است که بخشی از خاطرات خود در سالیان جنگ و جهاد را روایت کرده اند.
از کلاس درس تا جبهه جنگ
«محمدسعید زلفیگل» از پاسداران بازنشسته کشور است که درباره انگیزه اش از حضور در جبهه های نبرد می گوید: دفاع از اسلام خود فی ذات انگیزه است و هر کس سرسوزنی ارادت و اعتقاد به اسلام داشته باشد به ندای جهاد لبیک می گوید به خصوص شیعیانی که پیشگام جهاد و شهادتند.
وی می گوید پیش از جنگ برای راه اندازی پادگان آموزشی راهی سیستان و بلوچستان و کرمان شده و پس از تجاوز ارتش بعثی عراق به خاک ایران، از قصرشیرین و سردشت تا ایلام، آبادان، خرمشهر، شلمچه و مهران در مناطق مختلف جنگیده است. او عملیات «بیت المقدس» و آزادسازی خرمشهر را یکی از مهمترین مقاطع جنگ می داند که در آن حضور داشته است.
عملیات «والفجر هشت» عملیاتی بود که این پاسدار وطن در آن مجروح شد و به درجه جانبازی رسید. وی که در لشکر «علی بن ابی طالب (ع)» و گردان ادوات مدت ها در عرصه جنگ حضور داشت، پس از جانبازی در قالب لشکر «ثارالله کرمان» به جبهه بازگشت؛ لشکری که سرداران نامی چون «قاسم سلیمانی» فرماندهی رزمندگان را برعهده داشتند.
محمدسعید زلفیگل جنگ را سرشار از لحظه هایی بسیار دشوار و در عین حال ماندگار می داند و می گوید: در مقطعی صد روزه به دلیل وضعیت جبهه و مسائل امنیتی نتوانستم به هیچ وجه خبری از خود به خانواده برسانم و به همین خاطر بسیاری تصور می کردند دیگر زنده بازنخواهم گشت. این در حالی بود که من پس از ازدواج بیش از ۱۲ ساعت فرصت پیدا نکردم که در خانه بمانم.
این جانباز سالیان دفاع مقدس می افزاید: با شروع جنگ من و بسیاری از همرزمانم از پشت میز و نیمکت های مدرسه راهی جبهه شدیم و بعد از آن هم دوباره به کلاس درس بازگشتم. پس از جنگ کوشیدم در میدان پژوهش حاضر شوم. همچون سال های جنگ که با ابداع و ابتکار نیازهای دفاعی خود را برطرف می ساختیم، در سال های پس از دفاع مقدس کار روی ادوات جنگی را از سرگرفتیم. یکی از این ابتکارات، مستقر کردن توپخانه ۱۲۰ روی شناورهای دریایی بود که پس از آزمایش های متعدد این پروژه جواب داد.
خاطره ای از فرمانده جانباز که به شهادت رسید
«بهرام هشترودی» دیگر رزمنده ای است که خاطره ای از سالیان دفاع مقدس را چنین روایت می کند: تابستان سال ۶۵ بود که در منطقه عمومی مجنون برای استحمام به عقب رفته بودم. منطقه ای بود به اسم سه راهی مرگ. هوا فوق العاده گرم بود و وسیله ای هم برای رفت و آمد نبود. ناچار در بعد از ظهری داغ برای پیمودن مسیری طولانی و بیست و پنج کیلومتری به سمت خط مقدم به راه افتادم.
مقداری از مسیر را که پیمودم یک خودروی نیسان پاترول یا به قول بچه های جبهه «نیسان پانکی» یا «نیسان فرماندهی» را از دور دیدم که نزدیک می شود. دست تکان دادم تا مرا هم ببرد. از کنارم رد شد اما حدود ۲۰۰ متر جلوتر ایستاد. دنده عقب گرفت و آمد تا مرا هم سوار کند.
درِ عقب را باز کردم و سوار شدم. کنار دست راننده یکی با لباس سپاهی نشسته بود. کنار دست من هم یک نفر دیگر بود که یک دست نداشت، ته لهجه اصفهانی داشت و بسیار هم شیرین صحبت می کرد. مقداری که ماشین حرکت کرد رو به من کرد و پرسید «اخوی مالِ کدوم یگانی؟». من هم نام یگان خود را گفتم. ادامه داد فلانی و فلانی و فلانی را در آن یگان می شناسی؟ آن روزها با توجه به اینکه می گفتند اطلاعات لو ندهید و منافقین در جبهه ها بسیار فعال شده اند، طفره رفتم و جواب سربالا دادم.
بعد از مدتی دوباره رو کرد به من و گفت اگر یک سوال بپرسم جوابم را می دهی؟ من هم گفتم «بسم الله. بفرمایید». پرسید «می تونی به من بگویی فرق امام (ره) با امثال چنگیز و تیمور و هیتلر و ... چیست؟» با شنیدن این حرف برآشفتم و گفتم «تو سرباز امامی، این چه حرف هایی است که می زنی؟ این چه مقایسه ای است؟» با همان ته لهجه اصفهانی گفت «احساساتی نشو. جواب منو بده». گفتم من نمی دانم و سرم را برگرداندم.
با مهربانی دست روی شانه ام گذاشت و گفت «اخوی فرقشون دو جمله است؛ اینکه چنگیز و تیمور و امثالهم زور می گفتند و به دنیا حمله کردند. اما امام ما حرفش حقه و دنیا به امام حمله کرده.» آن زمان درست نفهمیدم چه گفت.
چند ماه از این ماجرا گذشت. اواخر سال ۶۵ بود که خبر آمد فرمانده لشکر «امام حسین (ع)» به شهادت رسیده است. جو خیلی سنگینی بر خط حاکم شد. با جمعی از دوستان تصمیم گرفتیم به مراسم بزرگداشت ایشان برویم. از ماشین که پیاده شدیم چشمم افتاد به تمثال بزرگی که از شهید «حسین خرازی» نقاشی شده بود.
من گفتم که صاحب این عکس را می شناسم و هر چه جلوتر می رفتم با خودم کلنجار می رفتم که این چهره را کجا دیده ام. همانجا بود که به یاد ماوقع چند ماه پیش افتادم و حرفی که هنوز با گذشت سی و چند سال در گوش من طنین می اندازد.