چهارشنبه 19 ارديبهشت 1403 - Wed 08 May 2024
  • لحظۀ تصادف امام‌جمعۀ شهر بلوک جیرفت/فیلم

  • حماس با طرح قطر و مصر برای آتش‌بس موافقت کرد

  • انتشار سند جدیدی که نشان می‌دهد، مادر نیکا شاکرمی حدس‌هایی درباره احتمال خودکشی دخترش می‌زده است+ عکس

  • از سوءاستفاده صهیونیست‌ها و عناصر ضدانقلاب از اقلیم کردستان علیه ایران جلوگیری کنید

  • زمان اعزام حجاج بیت الله الحرام مشخص شد

  • با توجه به حوادث غزه حج امسال حج برائت است / آنچه در غزه اتفاق می‌افتد در تاریخ می‌ماند

  • صفحات سلبریتی‌ها طرح نور مجازی می‌خواهد

  • نویسنده گزارش جعلی بی‌بی‌سی چه کسی است؟+ عکس

  • نگاه واقع‌گرایانه به آسیب‌های اجتماعی داشته باشید/ مسئولان منفعل توبیخ می‌شوند

  • رونمایی از مدارک فساد پسر معاون اول سابق قوه قضائیه

  • سناریو جنجال‌سازی برای شهرداری تهران+ عکس و فیلم

  • کار بچگانه ابراهیم هادی که عملیات را نجات داد

  • اعتراف روزنامه غربگرا: ایران سه بر صفر از آمریکا جلو است

  • جزییات سه پیشنهاد ارزی فعالان معدنی به دولت/ ارز را نیمایی می دهیم

  • تصمیمی که استقلال را نجات داد+ عکس

  • موشک‌های ایرانی کشورهای عربی را بر سر عقل آورد؟+ عکس و فیلم

  • سال کشته‌سازی؛ «ترانه»ای که به «نیکا» ختم شد+ عکس و فیلم

  • برخورد قانونی با معلم بلاگرها در مدارس

  • حجاب‌استایل‌های ضدحجاب!

  • تمهیدات شورای نگهبان برای انتخابات الکترونیک/ آخرین وضعیت لایحه عفاف و حجاب

  • |ف |
    | | | |
    کد خبر: 328893
    تاریخ انتشار: 28/دي/1401 - 13:51

    خاطرات خواندنی از فرمانده مقتدر آشپزخانه لشکر

    تاریخ دفاع‌مقدس گنجینه‌ای از آدم‌های بزرگ و ناشناخته است. از نوجوان ۱۴، ۱۵ ساله بگیرید تا پیرمردی که ۶۰ سالگی را رد کرده است. هر کدام با شخصیت‌هایی یگانه و منحصربه فرد در جبهه‌ها حاضر شدند تا نام‌شان را در تاریخ به نیکی به یادگار بگذارند.

     خاطرات خواندنی از فرمانده مقتدر آشپزخانه لشکر

    به گزارش پایگاه خبری «حامیان ولایت» ، به نقل از روزنامه جوان، تاریخ دفاع‌مقدس گنجینه‌ای از آدم‌های بزرگ و ناشناخته است. از نوجوان ۱۴، ۱۵ ساله بگیرید تا پیرمردی که ۶۰ سالگی را رد کرده است. هر کدام با شخصیت‌هایی یگانه و منحصربه فرد در جبهه‌ها حاضر شدند تا نام‌شان را در تاریخ به نیکی به یادگار بگذارند. 

     
     مرد فعال جبهه‌ها 
    شهید حسن امیری‌فر را بچه‌های جنگ با نام «عمو حسن» صدا می‌کردند. متولد ۱۲۹۵ بود و سالی که جنگ شروع شد، ۶۴ سال سن داشت. با شروع جنگ زندگی و دکه‌ای که با آن امرار معاش می‌کرد را رها کرد و قدم در مناطق جنگی گذاشت. عموحسن در خیابان وحدت اسلامى تقاطع چهار راه مختارى، یک دکه کوچک یخ‌فروشی داشت و همه خرج زندگی خود و خانواده را از آن تأمین می‌کرد. 
    مثل یک جوان با شور و انگیزه وارد جبهه شد و هرچه به او می‌گفتند در پشت جبهه بمان و خدمت کن، می‌گفت: «من خودم ۱۰۰ تا جوان را حریفم؛ چرا بمانم پشت جبهه؟!» او حتی در صبحگاه‌ها به شکل فعالی حضور می‌یافت و در اردو‌های صبحگاهی حتی بیشتر از جوانان، گرداگرد پادگان دوکوهه می‌دوید. 
     
    عموحسن را می‌شد در بخش‌های مختلف جبهه پیدا کرد. تبلیغات، تدارکات، پشتیبانی، آشپزخانه و البته ایستگاه‌های صلواتی از جا‌هایی بود که او در آنجا فعالیت زیادی داشت و رزمندگان می‌گفتند، عموحسن با تنبلی بیگانه بود. روحیه پرتلاش عموحسن عاملی بود تا در روز‌هایی که بیشتر رزمندگان به مرخصی می‌رفتند، خود به مرخصی نمی‌رفت تا بیشتر بتواند به خدمت‌رسانی به رزمندگان مشغول باشد. 
     
     فرمانده مقتدر آشپزخانه
    در هر بخش مشغول به کار می‌شد. لحظه‌ای بیکار نمی‌ماند. اگر به تدارکات می‌رفت، مرتب شربت درست می‌کرد و به دست رزمندگان می‌رساند. همیشه در تلاش بود تا نیروها، غذای بیشتری بخورند و تقویت شوند. وقتی برای دریافت غذای گردان می‌رفت، اگر غذا درست و حسابی بود، آمار بیشتری می‌داد تا غذای بیشتری بگیرد! هنگامی که از او درباره کارش سؤال می‌کردند، می‌گفت: «بچه‌ها باید تقویت بشوند.» دیگر در جبهه همه عموحسن را می‌شناختند. به قول بچه‌ها یک جبهه بود و یک عموحسن؛ فرمانده مقتدر آشپزخانه تبلیغات لشکر ۲۷ و مسئول تیم روحیه!
     
    بزرگ‌تر از عموحسن در لشکر ۲۷ فقط خودش بود. با وجود کسوت سن، در برابر تمام نیرو‌ها متواضع و فروتن بود. مهربانی و خوش قلبی عموحسن از یاد رزمندگانی که او را دیده‌اند، نخواهد رفت. حضورش به بقیه نیرو‌ها روحیه می‌داد. رزمندگان به قدری عمو حسن را دوست داشتند که می‌گفتند: «جبهه آنجاست که عموحسن آنجا باشد.» عموحسن در جبهه دست همه را می‌بوسید. حتی برای شستن ظرف‌ها هم دست رزمندگان را می‌بوسید و از آنان می‌خواست تا این کار را او انجام دهد. کافی بود تا رزمنده‌ای در جبهه به عموحسن سلام دهد، او علاوه بر پاسخ سلام، دستش را هم می‌بوسید و زمانی که برخی از رزمندگان این اقدام او را تلافی می‌کردند و دستش را می‌بوسیدند، می‌نشست، گریه می‌کرد و می‌گفت: «شما بسیجی هستید، اما شما چه می‌دانید من چه کسی هستم و گذاشته‌ام چیست؟ شما بچه بسیجی‌ها، پاک و مطهر هستید و من وظیفه خود می‌دانم که دست شما را ببوسم.» شهید حسن امیری‌فر در عین حال به در و دیوار گردان دست می‌کشید و به سر و صورتش می‌مالید تا متبرک شود. 
     
     سوادآموزی در جبهه
    یکی از رزمندگان درباره عکس یادگاری معروف عموحسن با حاج ابراهیم همت چنین می‌گوید: «بعد از سخنرانی حاج همت با اصرار فراوان با او عکس گرفت. عکس همه‌جا همراهش بود و اگر جایی راهش نمی‌دادند، عکس را نشان می‌داد و می‌گفت شما‌ها کی هستین! من با همت عکس دارم. خودش گفته من سپاهی‌ام. عکس شده بود کلید هر در بسته.» او همچنین لباسی را از شهید همت به یادگار گرفته بود که آن را هم بسیار دوست داشت. همان لباس را وصله پینه می‌کرد تا به عنوان یک یادگاری مهم، همواره از آن استفاده کند. شدت علاقه عموحسن به این لباس آنچنان بود که لباس نو کمتر می‌خرید تا بیشتر بتواند همان لباس را به تن کند. 
     
    در مورد ویژگی‌های اخلاقی و شخصیتی این رزمنده باروحیه می‌گویند که نسبت به اسراف، بسیار حساس بود و هیچ‌چیز را دور نمی‌ریخت و حتی از آب پنیر، دوغ و چیز‌های دیگر درست می‌کرد و با افزودن افزودنی‌هایی آن را در ایستگاه‌های صلواتی به رزمندگان می‌داد. همچنین گزارش‌های هفتگی عموحسن که از اضافه غذا‌های هفته و در پایان هفته تهیه و به عنوان غذا بین رزمندگان توزیع می‌شد، زبانزد خاص و عام بود.
     
    یکی دیگر از ویژگی‌های اخلاقی عمو‌حسن نظم زیادش بود تا آنجا که همیشه لباس‌های تمیز و مرتب می‌پوشید و لباس‌های تازه شسته شده خود را هم زیر پتو می‌گذاشت تا مانند لباس اتو کشیده، مرتب و صاف باشد. شهید امیری‌فر در همه حال، به دعاکردن به ویژه دعا برای سلامتی رزمندگان بیمار اهمیت می‌داد و خودش پس از نماز‌های جماعت یا در بین دو نماز، میکروفون به دست می‌گرفت و برای همه دعا می‌کرد. 
     
    یکی از مهم‌ترین جلوه‌های فعالیت عموحسن در جبهه‌ها، سوادآموزی او بود. او به عنوان یک رزمنده بی‌سواد، دعوت یکی از رزمندگان را برای سوادآموزی پذیرفت و نزد او به سوادآموزی پرداخت. در آشپزخانه را به روی خود می‌بست. هر چقدر بچه‌ها در می‌زدند، باز نمی‌کرد و داد می‌زد: «مزاحم نشید، مشق دارم!» چندی بعد همان رزمنده به شهادت رسید و او بار‌ها برایش روضه خواند، اشک ریخت و مقام استادش را پاس داشت. 
     
    عموحسن از همان روز اول حضور در جبهه آرزوی شهادت داشت و بار‌ها هم تا مرز شهادت رفت؛ چند بار هم زیر آوار ماند و هر بار که از زیر آوار بیرون می‌آمد، می‌گفت این بار هم نشد! او برای همه رزمندگان حنا می‌مالید، اما برای خود نه و می‌گفت:

    «محاسن من با خون خضاب خواهد شد.» سرانجام در عملیات کربلای ۴ و در شلمچه، محاسن عموحسن به خون پاکش خضاب شد تا روز‌های پایانی دی ۱۳۶۵، به عنوان هفتادمین سال زندگی عموحسن امیری‌فر، شاهد شهادت او باشد. امان از روزی که بچه‌ها در سوگ پیرمرد باصفایی نشستند. روز شهادت عموحسن، رزمندگان همه گریستند و می‌دانستند که دلتنگ خنده‌ها و مهربانی‌های عموحسن خواهند شد.

     

    نظرات بینندگان
    نظرات شما