شنبه 08 ارديبهشت 1403 - Sat 27 Apr 2024
  • پنج سناریوی عجیب انتخابات ریاست جمهوری ۲۰۲۴ آمریکا

  • مخالفت پارلمان آلمان با پیشنهاد تحریم سپاه پاسداران

  • حجاب، مسیر مصلحت جامعه

  • واکاوی ظرفیت‌های معدنی ایران و عربستان

  • ماجرای کشف یک نیروی به درد بخور توسط حسن باقری

  • نفوذ ایران در منطقه غرب آسیا به کاخ سفید هشدار داد

  • روحانی و ربیعی مخالف کاندیداتوری خاتمی بودند

  • جزییات حراج بعدی شمش طلا

  • خبر خوش وزیر کار برای کارگران

  • اسناد ارتش آمریکا از عملایات پنجه عقاب در ایران + سند

  • مستاجران ؛بازنده بازی قیمت‌سازی

  • مخاطب ۶۹.۲درصدی ثمره تحو ل رسانه ملی

  • معلم شهیدی که در روز معلم شهید شد+عکس

  • پایان دوران مدارا با قاره سبز

  • تمجید فرمانده کل ارتش از عملیات وعده صادق

  • خبر خوش برای هواداران استقلال و پرسپولیس /واگذاری مالکیت استقلال و پرسپولیس انجام شد؟

  • اگر مردم وارد میدان اقتصاد بشوند تولید جهش پیدا می‌کند/امنیت شغلی از وظایف مسئولین است+ فیلم

  • آغاز سلسله شکست‌های آمریکا در مقابل ایران+ عکس

  • نقش پرسپولیس در فینالیست شدن العین در آسیا

  • سوءمدیریت فاحش و زبان ‌دراز برخی دولتمردان سابق درباره فقر

  • |ف |
    | | | |
    کد خبر: 324657
    تاریخ انتشار: 01/دي/1401 - 10:16
    محسن برآسود

    قدرت نفوذ کلام آقا مهدی باکری این طوری بود

    آقا مهدی با چند تا سخنرانی که در تبریز انجام می داد، کاری می کرد که مادرها، خودشان بچه هایشان را راهی جبهه می کردند.

    قدرت نفوذ کلام آقا مهدی باکری این طوری بود

    به گزارش پایگاه خبری «حامیان ولایت» ،گاهی وقت ها می شد که لشکر با کمبود نیرو مواجه می شد.

    در این مواقع، آقا مهدی با چند تا سخنرانی که در تبریز انجام می داد، کاری می کرد که مادرها، خودشان بچه هایشان را راهی جبهه می کردند. حالا این قدرت نفوذ کلام آقا مهدی چه بود، نمی دانم. این مسئله برای خود من هم پیش آمد و شخصا شاهد قدرت کلام آقا مهدی بودم.

    مادرم از دختری در تبریز برایم خواستگاری کرده بود و قرار و مدارهای خودش را هم با خانواده دختر گذاشته بود.

    موعد خواستگاری که شد، من یک کت و شلوار قهوه ای تهیه کردم و آماده رفتن شدیم.

    خیلی خوشحال بودم. در همین حین تلفن به صدا در آمد. آقا مهدی بود.


    گوشی را که برداشتم، گفت: «هیچ معلوم هست تو کجایی؟» گفتم: «با اجازه شما، دارم می رم خواستگاری!» گفت: «الان وقت این کارها نیست، بلند شو بیا کار داریم.» گفتم: «آقا مهدی! مادرم وقت گرفته، زشته اگه ما الان نریم. تازه شم، بر فرض که من بخوام بیام، جواب مادرم رو چی بدم؟»

    گفت: «گوشی رو بده به مادرت.» خدا را گواه می گیرم، نمی دانم چه چیزی به مادرم گفت که بعد از این که تلفن قطع شد، رفت وسایلم را آورد و گفت: «نمی خوای بری؟ آقا مهدی منتظرته!» از تعجب خشکم زده بود. این همان مادری بود که به زحمت مرا راضی کرده بود که زن بگیرم. حالا خودش می گفت برو، آقا مهدی منتظرت است.

    برگرفته از کتاب نمی توانست زنده بماند/ خاطراتی از شهید مهدی باکری
    راوی: مصطفی الموسوی

    نظرات بینندگان
    نظرات شما