به گزارش پایگاه خبری «حامیان ولایت»
عملیات عاشورا در تاریخ ۲۵ مهرماه ۱۳۶۳ در منطقه میمک آغاز شد؛ عملیاتی که دو گردان از نیروهای تیپ نبی اکرم (ص) در محاصره دشمن قرار گرفتند. در میان این نبرد سخت و نفسگیر، رشادتهای بیبدیل دو رزمنده از گردان ادوات تیپ نبی اکرم (ص)، رضا ضیاییان و حسین غلامی محب، جلوهای جاودانه از ایثار و شجاعت است.
تپهای به رنگ خون
علی حسن احمدی، یکی از رزمندگان هشت سال دفاع مقدس، در خاطرات خود از عملیات میمک به لحظاتی سخت و پرتنش اشاره میکند. او میگوید: ما در منطقه عملیاتی میمک در کنار تیپ نبی اکرم (ص) در آخرین نقطه نزدیک به دشمن، تپه شهدا مستقر بودیم.در آن لحظات، شرایط بسیار بحرانی بود. هر کدام از سنگرها و استحکامات دفاعی، درست در نزدیکترین نقطه به دشمن قرار داشتند. علی توضیح میدهد: سکوی شلیک توپ ۱۰۶ میلیمتری و سنگر دیدبانی در کنار سنگر دوشکا، فاصلهای کمتر از ۱۰ تا ۱۵ متر از یکدیگر داشتند.دشمن هم از این فرصت استفاده کرده بود و با حملهای گسترده، ستونهای تانک و نیروهای پیاده خود را به سمت مواضع آنها فرستاده بود.این حمله شدید، فشار زیادی به رزمندگان میآورد در این وضعیت، رزمندگان مجبور بودند با تمام توان، در برابر دشمن ایستادگی کنند تا دشمن از تپه عبور نکند.
میمانم...تا آخرین گلوله
به دلیل سختی زمین و نبود جاده مناسب، فرمانده قبضه توپ ۱۰۶ مجبور شد زاویه لوله توپ را بالا ببرد تا بتواند با تیر مستقیم و در آخرین برد شلیک، اهداف دشمن را زیر آتش بگیرد.خدمه توپ، «رضا ضیاییان» از اهالی کبوترآهنگ بود. او با شجاعت، هر چند دقیقه یک گلوله به سمت دشمن شلیک میکرد. گلولههای تانکهای دشمن در اطرافش فرود میآمد، اما رضا بدون توجه به خطر، جای خود را عوض نکرد و همچنان به شلیک ادامه داد.
در چند متری رضا، سنگر دوشکا هم بیوقفه آتش میکرد. صدای شلیکها، انفجارها و گرد و خاک تمام فضا را پر کرده بود.دود حاصل از تیراندازی توپ ۱۰۶ و دوشکا باعث شده بود موقعیتشان برای دشمن آشکار شود. تانکهای عراقی با دیدن محل شلیک، یکی پس از دیگری لولههایشان را به سمت آن سنگرها چرخاندند.یکی از گلولههای تانک در نزدیکی قبضه فرود آمد و زمین زیر پای رضا را لرزاند، اما او بیاعتنا به خطر، دوباره نشانه رفت و شلیک کرد.
رزمندگان اطرافش فریاد میزدند که سنگر را ترک کند، اما رضا فقط گفت: «باید بمانم، تا آخرین گلوله!»چند لحظه بعد، گلولهای دیگر مستقیماً به سمت او شلیک شد. صدای انفجار شدیدی بلند شد و ترکشها بدن رضا را زخمی کردند. دیگر توان فشردن ماشه را نداشت.رضا ضیاییان، آن جوان دلیر اهل کبوترآهنگ، در همان سنگری که تا آخرین لحظه از آن دفاع کرد، به یاران شهیدش پیوست. نام و یادش در دل همرزمانش و در تاریخ دفاع مقدس برای همیشه ماندگار شد.
.png)
کمی آنطرفتر از سنگر دوشکا، سنگر دیدبانی قرار داشت. فاصله این سنگر با بقیه سنگرها زیاد نبود، شاید چند متر بیشتر. در آن سنگر، حسین غلامی بچه همدان، مشغول کار بود. او دیدبان اصلی منطقه بود و مسئولیت سنگینی بر دوش داشت.حسین با دقت تمام، آتش خمپارهها، توپخانه و حتی کاتیوشاهای خودی را هدایت میکرد. هر گلولهای که به سمت دشمن شلیک میشد، از زیر نگاه دقیق او میگذشت. با چشمان تیزبینش مسیر پرتاب گلولهها را دنبال میکرد و اگر اشتباهی در جهت یا فاصله میدید، بلافاصله آن را اصلاح میکرد تا گلوله بعدی دقیقتر به هدف بخورد.او کاملاً به موقعیت دشمن مسلط بود و میدانست تانکها و نیروهای پیاده از کدام سمت در حال پیشروی هستند. در همان لحظاتی که دشمن با آتش سنگین سعی میکرد خطوط ما را بشکند، حسین پشت بیسیم، آرام و با تمرکز بالا، مختصات جدید را اعلام میکرد و آتش توپخانه خودی را به سوی دشمن هدایت میکرد.با هر اصلاحی که حسین اعلام میکرد، گلولههای خودی درست روی ستونهای تانک دشمن مینشست و آنها را متوقف میکرد. آتش پرحجم و دقیق توپخانه، نتیجه همان تلاش و دقت دیدبانی حسین بود.در آن لحظات سخت، صدای آرام و مطمئن او از بیسیم، دلگرمی بزرگی برای رزمندگان خط مقدم بود. هرکس صدای حسین را میشنید، میدانست هنوز امیدی هست و هنوز کسی هست که مراقب آنهاست.
ما تا آخر ایستادهایم
هر بار که گلولهای از قبضهها شلیک میشد، صدای «اللهاکبر» قبضهچیها و «جانم فدای رهبر» حسین در فضا میپیچید. «اللهاکبر» یعنی گلوله شلیک شد، آماده باش تا مسیرش را ببینی و «جانم فدای رهبر» یعنی من در حال رصد آتش هستم. این پیامها، در میان صدای انفجار و غرش توپها، بارها بین دیدبان و آتشبارها رد و بدل میشد. با هر شلیک، حسین مسیر گلوله را دنبال میکرد و اگر نیاز به اصلاح داشت، سریع دستور میداد.آری، این جمله فقط یک رمز بیسیمی نبود، بلکه اعتقادی بود ریشهدار در دل همه رزمندگان.«جانم فدای رهبر» برای آنها یک شعار نبود، بلکه عهدی بود که با ایمان و خون خود آن را امضا میکردند. هر بار که این جمله از دهانشان شنیده میشد، گویی جانشان را کف دست گرفته بودند و میگفتند: ما تا آخر ایستادهایم.

چند ساعت پس از شروع عملیات، گلولههای تانک دشمن اطراف سنگر دوشکا و دیدگاه فرود آمدند. یک گلوله بین سنگر دوشکا و دیدگاه افتاد و دوشکا خاموش شد، اما حسین سنگر را ترک نکرد. او با دوربین دوچشمی، به رصد گلولهها ادامه داد. اما گلولهای بعدی تانک درست کنار دیدگاه او فرود آمد و ترکشها به عمق بدنش نفوذ کردند.آخرین جمله حسین، همان «جانم فدای رهبر» بود که با صدایی هر لحظه ضعیفتر بر زبان آورد و با خون خود آن را امضاء کرد و خاموش شد.من دویدم و خودم را به او رساندم. دوربین کنار دستش افتاده بود و بیسیم در کف دستش همچنان تکرار میکرد: «حسین... حسین... حسین... چرا جواب نمیدهی؟!»

آن شب، وقتی پیکر پاک حسین را به عقب بردیم، همه بچهها دورش حلقه زدند. هیچکس چیزی نمیگفت؛ فقط اشک میریختند. یکی آرام گفت: «دیدی حسین، گفتی جانم فدای رهبر... و واقعاً فدایش کردی.»آری، تاریخ باید بنویسد که در آن روز، در دل تپههای میمک، مردانی ایستادند که با ایمانشان، دشمن را متوقف کردند. مردانی که با لبهای خشکیده، با قلبهایی آرام و مطمئن، آخرین حرفشان را چنین گفتند:«جانم فدای رهبر.»