به گزارش پایگاه خبری «حامیان ولایت»
داستان عجیب کاک مجید
- فرمانده ما «کاک مجید لطفی» نام داشت. کاک مجید لطفی به ظاهر، سنی بود. ولی خب میگفتند شیعه شده است. حالا مقصر لو رفتن شیعه شدنش هم به نوعی من بودم. ما دو نفر همیشه با هم بودیم. ایشان یک قناصه داشت که دوربین و تشکیلات داشت. دقیقا میدانست ضد انقلابها از کجاها تردد میکنند. من هم ترک موتور ۲۵۰ او مینشستم. یک کلاش دستم بود با خشاب ۷۵ تایی. از این خشاب حلقههاییها. من پشت ایشان مینشستم و میرفتم منطقه. او چون میدانست ضد انقلاب کجا قرار دارد، کمین میکردیم، ضد انقلاب که بیرون میآمد، با قناصه میزد. وقتی میزد، آنها حرکت میکردند و به دنبالمان میآمدند. من فقط پوشش آتش رگباری میدادم. بعد سوار موتور میشدیم و منطقه را ترک میکردیم. کار ما شده بود همین؛ به غیر از زمانی که با گردان جندالله عملیات بودیم و باید با گردان هماهنگ میشدیم و عملیات انجام میدادیم که بحث آن جداست. گروه ما هم ۲۲ نفر بیشتر نبود. دو نفر تهرانی بودیم، من و جانشین ایشان تهرانی بودیم. مابقی پیشمرگ بودند کُرد بودند. که ایشان به عنوان فرمانده گروه ما هم کُرد بود.
فلسفه شیعه شدن ایشان هم این بود که با ایشان یک بار آمدیم بیرون. خسته بودیم. همهی تختهای آسایشگاهمان دو طبقه بود. پیشمرگها همه روی تختهایشان نشسته بودند. ایشان موقع نماز دستهایش را جلو میگذاشت و از مهر هم استفاده نمیکرد. الباقی پیشمرگهها ناهارشان را خورده بودند و داشتند استراحت میکردند. نمازمان که تمام شد، دست من را گرفت و گفت: «بیا حسن! این هدیه برای تو». من دیدم این مهر نماز است که در دست گرفته بود و موقع سجده نماز از آن استفاده میکرد(خنده) من هم که نمیدانستم موضوع چیست. فکر کردم دارد هدیه میدهد واقعا. دستم را باز کردم دیدم مهر نماز است! یکی از پیشمرگها از بالای تخت دید و گفت: «آهان! کاک مجید! میگفتند تو شیعه شدی و ما باور نمیکردیم.» خب، مجید را بعدها در سال ۶۵ از پشت تیر زدند و شهید شد. برخی معتقدند احتمال دارد خودی او را زده باشد. پدرش هم شهید شده بود. اسم روستایشان«کوخان» بود که در بانه قرار دارد. هم شهید شده بود، برادش«کاک ابراهیم» از بچههای سپاه بود. آن یکی برادرش هم در سپاه بود.
خود «کاک مجید» تعریف میکرد قضیهای را درباره شیعه شدنش. بعد که لو رفت برای من تعریف کرد. میگفت: «برای اینکه شهادتین را به تشیع جاری کنم رفتم قم. رفتم پیش یک عالِمی شهادتین را جاری کردم واز آنجا رفتم بازار و گفتم یک سجاده بخرم. یک سجادهی قشنگ با مهر خریدم آوردم روستای کوخان.» بعد میگوید: «دیدم در کوخان و در خانه هیچکس نیست.» من خانهی ایشان رفته بودم. دور تا دور اتاق بود و یک حوض بزرگ وسط حیاط. عمو و زن عمو و همهی اینها در این خانه با هم زندگی میکردند. میگفت: «با خودم گفتم، حالا که کسی اینجا نیست بگذار سجاده و مهر را بیندازم و یک نماز درست و حسابی بخوانم. همین که به رکعت دوم داشتم میرسیدم، دیدم در حیاط را باز کردند و دارند به داخل میآیند. با خودم گفتم خدایا این نماز را بشکنم،گناه کردم، اگر نشکنم، اینها میبینند که من شیعه شدم. آمدند داخل و داد و بیدادها شروع شد. عمویم داد و بیداد کرد و....اولین کسی که در خانواده ما(بعد از من) شیعه شد، زن برادرم بود. بعد از او برادرم بعد از او عمویم. کل خانواده شیعه شدند.» این داستان «کاک مجید» بود.