شنبه 29 شهريور 1404 - Sat 20 Sep 2025
  • مقاومت شعار نیست / مغز نظامی حزب‌الله که بود؟ +عکس

  • فرایند بازگشت تحریم‌ها: مکانیسم اسنپ‌بک در عمل

  • دعوت به آشوب چطور هو شد؟

  • ماشه را غرب می‌کشد خشاب را غرب‌زدگان پُر می‌کنند

  • این است اتحاد جهان اسلام / اتحاد 57 کشور اسلامی برای شکست طلسم نیل تا فرات / ایران پرچمدار شکست اسرائیل +فیلم

  • آیا حمایت از دولت مصلحتی است؟

  • چند نکته درباره ابهامات توافق با گروسی

  • تجاوز صهیونیست‌ها به قطر اثبات حقانیت منطق ایران است

  • راه مقابله با رژیم صهیونیستی، مقاومت است نه التماس به سازمان ملل

  • ۱۰ آسیب برزخ «نه‌صلح ، نه‌جنگ» و یک درس مدیریتی

  • موافقت رهبر انقلاب با شرایط و ضوابط عفو و تخفیف مجازات محکومان دادگاه‌ها

  • پیشنهادی به دولت برای روایت قدرت

  • تغییر نام وزارت دفاع آمریکا به وزارت جنگ و سناریوهای پیش رو

  • سانسور سفر مهم پزشکیان به چین به‌خاطر مخالفت با مکانیسم ماشه

  • تحریم‌هایی که لغو نشد، مکانیسم ماشه که وجود نداشت(!) هم فعال شد/ روحانی نه سکوت کرد نه عذرخواهی؛ طلبکار شد!+عکس

  • آنها که نمی‌خواهند ایران سرای امید و همدلی باشد

  • اولین زن شهید مقاومت خرمشهر را بیشتر بشناسید+عکس

  • فصل پاسخگویی کاسبان برجام!

  • پس از یک ماه چه می‌شود؟!

  • حزب‌الله: سپر دفاعی لبنان در برابر جبهه استکبار

  • |ف |
    | | | |
    کد خبر: 409673
    تاریخ انتشار: 29/شهريور/1404 - 13:21

    پهلوانان نمی‌میرند

    مانده بودم چه بگویم. مادرم آمد و با تندی به خواهرم گفت: «چرا این‌طوری با اون رفتار می‌کنی؟ ساجد رفته پیش برادر بزرگترش کاظم. اگه غلامرضا و علیرضا هم شهید بشن...

    پهلوانان نمی‌میرند

    به گزارش پایگاه خبری «حامیان ولایت» 

    غلامرضا کاظمی راشد(برادر شهیدان کاظم و ساجد کاظمی راشد) می‌گفت: «اواخر سال 1363، چند روز قبل از عملیات بدر بود. با برادرم ساجد در گردان امام حسین(ع) لشکر عاشورا هم‌رزم بودیم. ساجد از نظر سنی کوچکتر از من ولی از نظر جثه قوی‌تر بود.

    فرمانده گروهان ما «خلیل نوبری» بود. «اصغر قصاب عبدالهی»، فرمانده گردانمان به فرمانده گروهان‌ها سپرده بود. برخی از نیروها اجازه شرکت در عملیات را ندارند: افرادی که نامزد دارند؛ شرکت هم‌زمان دو برادر در عملیات؛ و همچنین محمدرضا باصر که دارای همسر و فرزند بود.

    یکی از روزها در چادر نشسته بودیم که فرمانده گروهان ما به من گفت: آقاغلام‌رضا، دستوری از سوی فرماندهی گردان آمده که شرکت هم‌زمان دو برادر در یک عملیات را منع کرده. با این دستورالعمل از بین تو و برادرت ساجد، یکی‌ باید در عملیات شرکت کنید! حالا چه‌کار می‌کنید؟

    گفتم: «تکلیف مشخصه. من دو سال از ساجد بزرگترم. پس باید در عملیات شرکت کنم.»

    خلیل نوبری گفت: «آخه ساجد هم میگه، من شیش ماه زودتر از غلامرضا به این گردان آومدم! پس اولویت رفتن با منه.» حالا من چه‌کار کنم؟

    گفتم: «هر طور شما امر کنید!» خلیل گفت: «برای مشخص شدن نفر منتخب، بلندشین با هم کشتی بگیرین! هرکدوم برنده شدین، مجوز رفتن به عملیات رو دریافت می‌کنین!»

    برای مسابقه، آمدیم وسط چادر. می‌دانستم ساجد زبر و زرنگ است و اگر دیر بجنبم، او برنده کشتی خواهد بود. به‌این‌خاطر فرمانده اعلام شروع نکرده، پای ساجد را گرفتم و او را به زمین زدم. با خوشحالی بلند شدم. اما ساجد گفت: خلیل‌آقا، این نشد. شما شروع مسابقه رو اعلام نکرده بودین! فرمانده گفتۀ ساجد را تصدیق کرد و مجددا مسابقه کشتی با «یک. دو. سه»ی خلیل شروع شد و این‌دفعه ساجد پیروز میدان بود.

    با این نتیجه، ساجد مجوز شرکت در عملیات بدر را گرفت. او رفت... یک روز پس از شروع عملیات به شهادت رسید و عزت ابدی یافت. صبح روز علمیات، من به اسلکه آمدم؛ کنار بلم‌ها. بچه‌های مجروح را به عقب می‌آوردند. تا ظهر آنجا بودم. ظهر آمدم داخل بنه‌ها. کنار اسکله به تخلیه پیکر شهدا و مجروحین کمک می‌کردم. خبری از ساجد نبود. محمود آغنده آمد و گفت، دیروز بعد از ظهر شهید شده است. از 300 نفر اعزامی، 11 نفر سالم برگشتند عقب.

    ساک ساجد را از تعاون گردان گرفتم و تنها برگشتم تبریز. دفعات قبل وقتی با ساجد برمی‌گشتیم، آیفون خانه را که می‌زدیم، وقتی می‌گفتند «کیه؟»، دوتایی باهم می‌گفتیم «منم». این‌بار وقتی آیفون را زدم، در پاسخ کیه، ماندم چه بگویم؟! در باز شد. خواهرم گفت: «غلامرضا، اینطوری امانت‌داری می‌کنن؟». مانده بودم چه بگویم. مادرم آمد و با تندی به خواهرم گفت: «چرا این‌طوری با اون رفتار می‌کنی؟ ساجد رفته پیش برادر بزرگترش کاظم. اگه غلامرضا و علیرضا هم شهید بشن، من ناراحت نمی‌شم. همگی فدای دین اسلام.»

    با حرف‌های مادر، برای ادامه راه روحیه مجدد گرفتم...

    مرتبط ها
    نظرات بینندگان
    نظرات شما