سه شنبه 23 ارديبهشت 1404 - Tue 13 May 2025
بنر پویش نه به تصادف برای استفاده پایگاه‌های خبری
  • لیدرهای ضدانقلاب، ایرانی نیستند؟+فیلم و عکس

  • هر دو طرف با رهبران خود مشورت کنند

  • مذاکرات نسبت به سه دور گذشته جدی تر و صریح تر بود./برای جلسه بعدی توافق شده/در موضوعات مورد اختلاف، مقداری به هم نزدیک شده /

  • ادامه مذاکرات فقط بعد از پوزش ترامپ

  • جنگ روایت‌های ترامپ و اهمیت یک هشتگ

  • برای هر سناریویی آماده هستیم/برای جنگ در هر مقیاسی آماده‌ایم/شهید رئیسی الگویی برای خدمت به اسلام بود

  • خلیج فارس،همیشه فارس خواهد بود

  • او از نخست‌وزیر بنیامین نتانیاهو ناامید شده است/ترامپ از فشار‌های نتانیاهو برای حمله به ایران کلافه شده

  • استقبال مکرون از یک تروریست حرفه ای در الیزه

  • تمجید باشگاه اینتر از طارمی

  • مهمترین وظیفه حوزه، بلاغ مبین و زمینه‌سازی برای تمدن نوین اسلامی

  • ناترازی در انتصابات؛ وقتی سخنگوی ستاد، مدیر برق کشور می‌شود! +عکس و فیلم

  • چند و چون اختلافات داخلی آمریکا درباره ایران

  • حج، تنها فریضه‌ای با ساختار کاملاً سیاسی است /هیچ منفعتی برای امت اسلامی بالاتر از اتحاد نیست+ فیلم

  • هیبت "تاد" فرو ریخت باز آرایی یک معادله نظامی

  • از گشت ارشاد تا حاشیه سازی برای قانون حجاب/ از داد و بیداد برای گشت ارشاد تا حمله گروهی به چند پیامک اخطار+جزئیات و عکس

  • مکانیسم ماشه تفنگ بی‌فشنگ است فریب نخورید!

  • آتش‌سوزی عظیم در ارتفاعات اسرائیل

  • برنج های پخته شده بدون آشیز در بندر شهید رجایی

  • اوکراین به‌زودی درهم‌ خواهد شکست

  • بنر پویش نه به تصادف برای استفاده پایگاه‌های خبری
    |ف |
    | | | |
    کد خبر: 401022
    تاریخ انتشار: 23/ارديبهشت/1404 - 12:50

    عشق مجازی، یک خانواده را به آتش کشید

    عشق مجازی، یک خانواده را به آتش کشید؛ این جمله خلاصه‌ای از یک داستان غم انگیز واقعی است.

    عشق مجازی، یک خانواده را به آتش کشید

    به گزارش پایگاه خبری «حامیان ولایت» ، به نقل از روزنامه خراسان

    چهره رنجورش از تلخکامی های روزگار حکایت داشت. گویی کوهی از غم را به دوش می کشد. با آن که بیشتر از ۵۰ بهار از عمرش نگذشته بود اما روزهای وحشتناکی را می گذراند. او که در یکی از روستاهای اطراف مشهد به دنیا آمده بود با بیان این که عشق مجازی دخترم، خانواده ای را به آتش کشید، قصه تلخ زندگی اش را به سال ها قبل گره زد و گفت: تا کلاس سوم ابتدایی بیشتر درس نخواندم چرا که تحصیل دخترها در آن زمان مرسوم نبود. پدرم نیز روی زمینی که از پدر بزرگم به ارث رسیده بود، کشاورزی می کرد. مادرم هم برای خودش یک زمین کشاورزی دیگر داشت که از پدرم هدیه گرفته بود ولی محصولات کشاورزی مادرم خیلی زود به فروش می رفت. در آن سال ها اهالی روستا اعتقاد داشتند مادرم «جن زده» و به قول آن ها «آل زده» شده است!

    خلاصه من که پنجمین فرزند خانواده بودم در ۱۱سالگی با پسرخاله‌ام ازدواج کردم. قیصر سنگ کار ساختمانی بود و از نظرمالی مشکلی نداشتم تا این که من بعد از تولد سومین فرزندم دیگر نمی توانستم فرزندی به دنیا بیاورم یعنی همه فرزندانم سقط می شدند.

    زمانی که به شدت ناامید شده بودم«خورشید» را به دنیا آوردم و او زنده ماند. خیلی خوشحال بودم. او دختری زیبا و شیرین زبان بود به طوری که زندگی ما را دگرگون کرد. هر روز که می گذشت بر زیبایی چهره دخترم افزوده می شد. او واقعا یک خورشید درخشان بود و بر دل ها جا می گرفت. از همان ۹ سالگی خواستگاران زیادی داشت. از افراد غریبه گرفته تا اهالی روستا، مدام از دخترم خواستگاری می کردند، اما خورشید به هیچ وجه راضی به ازدواج نمی شد. او معتقد بود باید درس بخواند تا پزشک شود. ما هم دیگر ماجرای ازدواج او را جدی نگرفتیم تا این که در سن ۱۵ سالگی وقتی پدرش یک گوشی هوشمند برایش خرید، تازه فهمیدیم که او در شبکه اجتماعی «لاین» با پسری که ساکن آلمان است آشنا شده و با او ارتباط دارد.

    حالا دیگر «خورشید» آن دختر سابق نبود. درس هایش به شدت ضعیف شد و در خودش فرو رفت. او دیگر حتی در امور خانه داری هم به من کمک نمی کرد. تصور من هم این بود که این روزهای عاشقی زودگذر است و به محض این که کمی بزرگ تر شود خودش به خوبی می‌فهمد که این عاشقی ها فقط یک هیجانات روانی و هوس های زودگذر ناشی از بلوغ است.

    خلاصه یک سال از این آشنایی و رفتارهای عجیب دخترم می گذشت که «صالح» به خواستگاری اش آمد، اما در همان برخورد اولیه، تفاوت های فرهنگی و اجتماعی ما کاملا آشکار بود و به همین خاطر پدر خورشید با این ازدواج مخالفت کرد.

    «خورشید» اصرار به ازدواج داشت و مدعی بود که «صالح» را دوست دارد و می خواهد با او به آلمان برود! ما هم که می دانستیم این ها فقط به خاطر هیجانات روحی و تبلیغات واهی درباره خارج از کشور است، پای حرف خودمان ایستادیم و به خانواده «صالح» پاسخ منفی دادیم. از آن روز به بعد دیگر هیچ کس خنده «خورشید» را ندید.

    مدتی بعد «صالح» به دخترم پیشنهاد فرار داده و از او خواسته بود تا مدارک هویتی اش را بردارد و با هم به آلمان بروند! آن شب «خورشید» پنهانی از خانه فرار کرد و به محل قرار با «صالح»رفته بود که یکی از بستگانمان به طور اتفاقی آن ها را دید و به شوهرم خبر داد. «قنبر» هم بلافاصله با موتورسیکلت به مسافرخانه رفت و دخترم را با کتک کاری و سر و صدا به خانه بازگرداند.

    از آن روز به بعد وقتی ماجرای فرار دخترم در میان اهالی پیچید هرکس تهمتی می زد و حرف های نامربوطی بر زبانشان جاری می شد. کار به جایی رسید که «قنبر» گوشی دخترم را گرفت و چند بار او را کتک زد. این درحالی بود که تا آن زمان «خورشید» جز نوازش و عشق پدرش چیزی ندیده بود. چند ماه بعد از این ماجرا، خورشید ادعا کرد که «صالح» ازدواج کرده است و این گونه خیال ما راحت شد. احساس می کردیم آن عشق هیجانی دوران نوجوانی از سر خورشید افتاده است ولی او هر روز بیشتر در خودش فرو می رفت و حتی درس و مدرسه را هم رها کرد. در این شرایط بود که پسر بزرگم عاشق دختر خاله اش شد و از سوی دیگر هم پسر خواهرم به خورشید عشق می ورزید اما خورشید «غلام»را دوست نداشت و به این ازدواج راضی نبود. من و خواهرم خیلی با خورشید صحبت کردیم ولی نشد!

    خواهرم که اوضاع را این گونه دید، او هم با ازدواج دخترش با پسرم «ابراهیم» مخالفت کرد. کار به جایی رسید که «ابراهیم» مقابل خواهرش زانو می زد و التماس می کرد تا با «غلام» ازدواج کند که او هم به عشقش برسد! با این رفتارها والتماس ها، بالاخره خورشید رضایت داد و با غلام ازدواج کرد. ابراهیم و سمیرا هم پای سفره عقد نشستند اما در طول یک سال دوران نامزدی حتی یک بار هم خورشید با غلام صحبت نکرد و او را به اتاقش راه نداد. در این وضعیت بزرگ‌ترها معتقد بودند که اگر زندگی مشترک خودشان را آغاز کنند به یکدیگر علاقه مند می شوند و این روزها به پایان می رسد. این بود که با خانواده خواهرم توافق کردیم و عروسی هر دو فرزندمان را با هم گرفتیم.

    دو عروس و دو داماد در یک شب وارد جشن ازدواج شدند اما آن شب «خورشید» به شدت ناراحت بود و مدام گریه می کرد.

    خلاصه بعد از برگزاری جشن عروسی، خورشید و غلام به خانه خودشان رفتند اما من دلشوره عجیبی داشتم. قرار بود روز بعد مجلس «پاتختی» بگیریم اما هنوز هوا گرگ و میش بود که ناگهان «غلام» وحشت زده و سراسیمه به خانه آمد و فریاد زد «خورشید» را به بیمارستان بردند! با اضطراب و نگرانی خودمان را به بیمارستان امام رضا(ع) مشهد رساندیم. آن جا بود که فهمیدیم «خورشید» به بهانه سرویس بهداشتی بیرون از خانه رفته و با همان لباس عروس، خود را با ریختن بنزین به آتش کشیده است.

    «غلام» که متوجه تاخیر عروس می شود به داخل حیاط می رود و با دیدن شعله های آتش، وحشت زده ، ظرف آب را روی خورشید می ریزد اما به خاطر وجود بنزین آتش شعله ور می شود و این گونه خورشید تا زمان رسیدن اورژانس در شعله های آتش می سوزد!

    دخترم چند روز در بخش سوختگی بیمارستان بستری بود ولی بعد به دلیل عوارض شدید جان خود را از دست داد. از سوی دیگر «غلام» که با صحنه سوختن عشقش در شعله های آتش روبه رو شده بود مدتی بعد دچار بیماری روانی شد و هم اکنون در بیمارستان روان پزشکی ابن سینا بستری است. از طرف دیگر شوهرم نیز مدتی بعد دچار سکته شد و اکنون فقط زندگی نباتی دارد. ابراهیم و سمیرا هم به خاطر همین مشکلات از یکدیگر جدا شدند و دو فرزند آن ها نیز اکنون با ما زندگی می کنند.

    خلاصه این عشق مجازی، یک خانواده را به آتش کشید. اما ای کاش ...

    وقتی قصه تلخ این زن به پایان رسید، با دستور سرهنگ ابراهیم عربخانی (رئیس کلانتری گلشهر مشهد) اقدامات روان شناختی و مشاوره ای در دایره مددکاری اجتماعی برای رهایی وی از این شرایط تاسف‌بار آغاز شد.

    مرتبط ها
    نظرات بینندگان
    نظرات شما