به گزارش پایگاه خبری «حامیان ولایت» ،
من به عنوان فرمانده کل سپاه در آن زمان چطور میتوانم از حماسه علی بگویم؟ سلاح علی گریه بود و طبعا حماسه اش هم استثنایی. هر چه فکر میکنم نمیدانم؟ چطور میتوانم شرحی بر حماسه های علی هاشمی داشته باشم؟
علی در هور لحظه ای آسایش نداشت. با آن همه تجربه و سابقه ی طولانی که در رزم داشت و با همه ی شأن و منزلتش متواضع و فروتن بود. به ندرت کسی میتوانست بدون اینکه صحبتی با او داشته باشد تشخیص بدهد علی در چه سطحی از تجارب نظامی و رزمی است.
اهل اینکه خودش را مطرح کند نبود و این از صفات با ارزشی بود که همه به خاطر آن دوستش داشتند.
علی به هیچ مسئولیتی دل خوش نکرد. مسئولیت برایش در حکم امتحانی بود که باید از آن سربلند و سرافراز بیرون میآمد.
سعی می کرد به هر شکل رضای خدای متعال را در عمل به تکلیف به دست آورد.
عمل به تکلیف و احساس تعهد همین باعث شده بود که علی، حساب و کتاب خیلی از امور را کنار بگذارد.
چون پای جنگ و شهادت در میان بود. اگر در جلسه های قرارگاه پای حرفهایی برای ماندن یا رفتن پیش میآمد، جواب علی از پیش معلوم بود.
علی می گفت: «به نیروهایم در شب عملیات می گویم: برادران من باور کنیم که دنیا قرارگاه نیست، معبری است که آدمی از آن عبور می کند تا به مقصد اصلی برسد.
هرکس که با اندیشه مرگ زندگی کند، همیشه در نگاهش تصویری روشن و زیبا از مرگ و آخرت ترسیم کرده است. به خصوص آنکه در زمره ی اولیاء الله اند و عند ربهم یرزقون».
علی میان مردم و همراه آنها برای پیشبرد جنگ کار کرد و انتظاری از کسی نداشت. در احترام به نیروهایش خصوصا مردم عرب زبان منطقه، دقت خاصی داشت. ندیدم و نشنیدم یک نفر از دستش ناراحت باشد. رفتارش شوق خاصی در نیروها ایجاد می کرد و باعث میشد با جان و دل تلاش کنند. روحیه اش طوری بود که هر فردی در اولین برخورد شیفته اش میشد. او حقیقت را فدای هیچ مصلحتی نمی کرد.
یک شب در قرارگاه نصرت بودم. خواستم به اهواز برگردم، علی گفت: دوست دارم امشب منزل ما بیایید. همراه او به محله حصیر آباد اهواز رفتم و شب را در منزل علی به صبح رساندم. خبری از تجمل نبود.
کسی باور نمی کرد این خانه، خانه یک سپهبد بزرگ جنگ باشد. حاج علی همیشه در لحظات سخت جنگ خونسرد بود. با درایت تصمیم می گرفت. کارش را دقیق انجام می داد و رفتارش مثل یک شخص عادی بود. اصلا وقتی جایی می رفتیم مثلاً وقتی قرارگاه مشترک می رفتیم و می گفتند با هم چند نفری بیایید داخل، اصلا متوجه نمی شدند که علی هاشمی کدام یکی از ماست.
فقط عده ای را با لباس بسیجی میدیدند. پشت سر ما، داخل می آمد و بدون اینکه خودش را معرفی کند می نشست. دیگران نگاه می کردند و بعد می گفتند: علی هاشمی کیه؟ وقتی حاج علی هاشمی را معرفی میکردیم، تعجب میکردند.
چون فکر میکردند علی هاشمی یک شخصی است که سر و وضع آن چنانی دارد یا محافظ دارد و... در حالی که این طور نبود.
وقتی کامیون پر از کیسه گونی برای ساخت سنگر از راه می رسید، اول خودش آستین ها را بالا میزد. نیمی از کیسه ها را که خالی میکرد، بچه های بسیجی تازه متوجه میشدند، وقتی میدیدند فرماندهشان این گونه کار میکند، می آمدند و تمام کیسه ها را خالی میکردند.