به گزارش پایگاه خبری «حامیان ولایت»
مدت کوتاهی بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، تحرکات گروهکهای ضدانقلاب به خصوص در شمالغرب کشور شروع شد؛ آنها کاری به کُرد و غیرکُرد، ارتشی و پاسدار؛ زن و مرد نداشتند. هر کسی که طبق میلشان رفتار نمیکرد را میکشتند؛ گاهی به روستاها حمله میکردند، خانهها و زمینهای کشاورزی مردم را به آتش میکشیدند، مردهای خانه را به اسارت میگرفتند و شرط آزادیشان پرداخت پولهایی بود که آن زمان هم مبالغ سنگینی به شمار میرفت. حتی خیلی وقتها هم در کنار جادهها گروگانها را میکشتند.نمونه این اقدامات ضدانقلاب را در شهادت بانویی چون «سیده فاطمه اسدی» دیدیم؛ مادری که توسط گروهک دموکرات اسیر و سپس شهید شد؛ در حالی که کودک شیرخوارهاش بهخاطر نبودِمادر در گهواره جان سپرد.
.jpg)
هر کدام از این ظلمهای ضدانقلاب علیه مردم کشورمان حکایتهایی دارد و باید کسانی میرفتند جلوی آن جنایتکاران میایستادند؛ حتی به قیمت جانبازی و جان دادنشان.«یحیی صادقی» یکی از همین پاسدارانی است که رفت تا جلوی ضدانقلاب ایستادگی کند، خوب هم ایستاد. حتی وقتی که تیرهای متعددی به او شلیک شده بود، باز هم تا با تنی مجروح آخرین فشنگها را به دشمن تیراندازی کرد، تا اینکه خشابش خالی شد و جسم تیرباران شدهاش به دست «سعدون معدونی» فرمانده حزب ۱۱۰ بیان بوکان افتاد. گویا باید «یحیی» زنده میماند حتی با تیر خلاصی که سعدون به او شلیک کرده و با چاقویی که بخشی از گلویش را بریده بود تا امروز روایت کند که چگونه توانست زنده بماند؟! پای صحبتهای این جانباز پاسدار مینشینیم؛ جانبازی که علاوه بر جای گلولههای متعددی که از مقاومت در مقابل ضدانقلاب به یادگار دارد، یک دستش هم قطع شده و با اینکه ۴۱ سال از آن روز میگذرد، هنوز هم حنجرهاش یاری نمیدهد به راحتی صحبت کند و صدایش را به سختی میشنویم.
نفر اول از سمت راست یحیی صادقی، در این عکس شهید حاج حسن بحری و جانباز قطع نخاع احمد مرادی دیده میشوند
«یحیی صادقی» متولد ۱۳۴۴ است. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی با اینکه دانشآموز بود، وارد بسیج میشود. شنیده بود که ضدانقلاب منطقه را برای هموطنانش ناامن کردهاند، به فرماندهی شهید «محمدباقر محمدیاری» وارد عملیاتی شد که معلوم نبود، چه سرنوشتی در انتظارش است. اما نمیتوانست نسبت به جنایتهای گروهکهای ضدانقلاب بیتفاوت باشد. او درباره عملیات پاکسازی جاده تکاب ـ سقز که با رمز یاحسین(ع) در دهه سوم اردیبهشت ۱۳۶۲ و همزمان با ایام میلاد امام حسین(ع) اجرا شد، میگوید: «برای اجرای این عملیات ۹ نفر بودیم که به فرماندهی سردار محمدیاری به منطقه حاجیحسن رفتیم. آن منطقه سنگهای بزرگی داشت که همانجا مستقر شدیم. یک لحظه شهید عربعلی الطافی که در حال بررسی منطقه بود، به فرمانده گفت: آقاباقر! دموکراتها را ببین که چگونه از پایین دره به سمت ما میآیند. هر ۹ نفرمان خیره به آنها شدیم. نیروهای ضدانقلاب مثل مور و ملخ با تجهیزات انفرادی، آرپیجی ۷ و تیربار گرینوف در حال حرکت بودند. همگی استتار کردیم. وقتی که ضدانقلاب تا یکصد متری ما آمدند، محمدباقر با اسلحه یکی از آنها را به هلاکت رساند و بعد ما هم شروع به تیراندازی کردیم و یازده نفر از نیروهای ضدانقلاب کشته شدند که یکی از آنها عبدالرحمان رضایی، فرمانده عملیات حزب افشار و از جمله قلدرترین فرماندهان ضدانقلاب بود. بقیه هم از ترس فرار کردند.»

بعد از این عملیات، ساعت ۳ بامداد رزمندهها راهی شدند تا منطقه را پاکسازی کنند. در حالی که بارندگی هم بود، این نیروهای رزمنده به سمت روستای حاجیحسن، خوشقشلاق و گلتپه رفتند تا روستای اطراف را بررسی و پاکسازی کنند و این عملیات تا نزدیکیهای ظهر ادامه داشت تا اینکه رزمندگان به اطراف روستای طومارقمیش و رودخانه ساروق میرسند و درگیریهای تن به تن با ضدانقلاب از آنجا آغاز میشود، منطقهای که جانبازی «یحیی صادقی» در آنجا رقم میخورد.
سالروز میلاد قمربنیهاشم(ع)جانباز شدم
این پاسدار جانباز درباره ایستادگی در مقابل ضدانقلاب میگوید: «روزی که من جانباز شدم، روز میلاد حضرت ابوالفضل(ع) بود. در منطقه درگیری تن به تن که شروع شد، من و یکی از رزمندگان در قسمت جلوی نیروها بودیم. من تا آخرین لحظات ایستادگی کردم. موقعیت من بین نیروهای خودی و نیروهای ضدانقلاب بود. این دو طرف که به سمت هم نارنجک پرتاب میکردند، ترکشها به من اصابت میکرد و حسابی میسوختم. ضدانقلاب در ۵ متری من بود و به طرف من رگبار گرفت. به شکم و دست و پاهایم بیش از۲۰ گلوله اصابت کرد. دیگر توان حرکت نداشتم. سعدون که سر دسته ضدانقلاب بود، آمد بالای سرم و تکانم داد. حرکتی کردم و بعد گلولهای روی استخوان گلویم زد و چاقو را برداشت و بخشی از گلویم را بُرید؛ در حال بریدن گلویم بود که همرزمانم به سمت او تیراندازی کردند؛ چون خیالش راحت بود که به من تیرخلاص زده، کار بریدن کامل گلویم را نصفه و نیمه گذاشت و رفت.
من در آن لحظات فقط خدا را صدا میزدم و به امام زمان(عج) توسل میکردم تا توان بدهد و بلند شوم. انگار نیرویی کمکم میکرد. بلند شدم و به طرف نیروهای خودمان حرکت کردم. در مسیر کوتاه ۱۰ بار زمین خوردم و بلند شدم. صدای بچهها را میشنیدم که با زبان ترکی میگفتند: یحیی گَل بیرا! بالاخره به بچههای خودمان رسیدم و دیگر توان حرکت نداشتم.»
مردم باور نمیکردند فرمانده قلدر ضدانقلاب را کشتهایم!
نفر سوم از سمت چپ، شهید محمدباقر محمدیاری
بعد از اینکه یحیی مجروح میشود، عملیات ادامه پیدا میکند. در خاطرات شهید محمدباقر محمدیاری آمده است: «سعدون معدونی، فرمانده عملیات حزب ۱۱۰ بوکان در این عملیات در حالی که اسلحه یحیی را با خودش برده بود، ضمن حرکت در سمت رودخانه رجزخوانی میکرد و با زبان فارسی و کردی میگفت: نیروهای سپاه را شکست دادم و یک نفرشان را هم کشتهام! من که این را میشنیدم، در هنگام جابجایی سعدون، از رودخانه با یک گلوله توانستم این غول ضدانقلاب را به درک واصل کنم. سعدون با هیکل تنومندی که داشت، داخل رودخانه افتاد و رفیق همراهش نیز کشته شد. در این عملیات توانستیم، ۷ نفر از ضدانقلاب را به هلاکت برسانیم. هنگامی که جنازه سعدون را به روستای گلتپه منتقل کردیم، مردم وحشت زیادی داشتند و باور نمیکردند که سعدون کشته شده باشد. سعدون ملعونی که با انبرِجراحی، زبان کوچک در گلوی پاسدارها و ارتشیها را میکشید تا از آنها اعتراف بگیرد! که چندین نفر زیر دست او به شهادت رسیدند.»
و اما یحیی چه شد؟
شدت مجروحیت «یحیی» تا حدی بود که پزشکان هم باور نمیکردند چگونه او توانسته با این همه گلوله، زنده بماند. او درباره روند درمانش میگوید: «بچههای گردان انصارلله تکاب من را آمبولانس به بیمارستان تکاب بردند، با توجه به اینکه استخوان دست راستم بر اثر گلولههای متعدد، سیاه شده بود، در همانجا دست راستم را قطع کردند و جراح بعد از اقدامات اورژانسی گفت که برای جراحی گلولههای بازوی چپ، بهخاطر نزدیکی به قلب و حساسیت محل گلوله، باید او را به تهران ببرید. مرا به تهران منتقل کردند.
نفر سوم ایستاده از سمت چپ، یحیی صادقی
بهخاطر گلولهای که سعدون به استخوان گلویم زده بود و شدت آسیب در حنجره حدود ۳ سالی نمیتوانستم، صحبت کنم. چندین عمل جراحی روی حنجرهام انجام گرفت تا توانستم کمی صحبت کنم. حتی امروز هم به راحتی نمیتوانم صحبت کنم اما با همه این احوال، خیلی خوشحالم در مسیر حق قدم گذاشتم و ای کاش مزد من هم مانند همرزمانم شهادت بود.»
روزی که دخترم از آغوشم افتاد
این پاسدار جانباز سال ۱۳۶۵ با دختری در خانواده متدین ازدواج کرد و اکنون دارای ۳ فرزند است، دو دختری که پزشک هستند و یک پسری که در رشته حقوق درس خوانده؛ او خاطرهای دارد از کودکی دخترش فاطمه و میگوید: «یکبار دخترم فاطمه در خردسالی به سمت من دوید که بغلش کنم اما از بغلم افتاد و صورتش کبود شد. آن لحظه یاد سیلی دشمن به صورت حضرت زهرا(س) افتادم و گفتم کبودی صورت دخترم فدای یک تار موی دختر رسول خدا(ص)».یحیی در پایان صحبتهایش به خاطرهای از رفیق شهیدش اشاره میکند و میگوید: «من با یکی از دوستان صمیمیام به نام سیدفتحعلی بنیهاشم باهم به بسیج رفتیم. او برای دفاع به جنوب کشور رفت و من در شمالغرب بودم. مدتها از او خبر نداشتم و نمیدانستم که او شهید شده است تا اینکه در خواب دیدم امام خمینی(ره) از ما امتحان میگیرند، بنیهاشم در این امتحان قبول شد و خیلی خوشحال بود. بعد هم امام آمدند و گفتند: ان شاءالله شما هم قبول میشوید».