دوشنبه 17 ارديبهشت 1403 - Mon 06 May 2024
  • کار بچگانه ابراهیم هادی که عملیات را نجات داد

  • اعتراف روزنامه غربگرا: ایران سه بر صفر از آمریکا جلو است

  • جزییات سه پیشنهاد ارزی فعالان معدنی به دولت/ ارز را نیمایی می دهیم

  • تصمیمی که استقلال را نجات داد+ عکس

  • موشک‌های ایرانی کشورهای عربی را بر سر عقل آورد؟+ عکس و فیلم

  • سال کشته‌سازی؛ «ترانه»ای که به «نیکا» ختم شد+ عکس و فیلم

  • برخورد قانونی با معلم بلاگرها در مدارس

  • حجاب‌استایل‌های ضدحجاب!

  • تمهیدات شورای نگهبان برای انتخابات الکترونیک/ آخرین وضعیت لایحه عفاف و حجاب

  • اینستاگرام حجم زیادی آلودگیِ جرایم غیراخلاقیِ فضای مجازی را به خود اختصاص داده

  • باتلاق شمال در انتظار صهیونیست‌ها

  • طرح نور فاز اول قانون جامع حجاب و عفاف است + ویدئو

  • زائران ایرانی آماده حج تمتع شدند + تصاویر

  • روحانی در اتاقCPR سیاسی خود و اصلاح طلبان بدنبال چیست؟

  • اظهارات سردار رشید درباره عملیات وعده صادق

  • نوجوانان یک مسجد نامه رهبر انقلاب به جوانان غربی را سرود کردند +فیلم

  • پیش شرط های محاسبه عادلانه مالیات بر عایدی سرمایه

  • یک مکالمه بیسیمی با عراقی‌ها درباره صدام

  • مهاجرت سیل‌آسا: سلاحی برای نابودی مرزهای جغرافیایی و هویت ملی؟ +عکس

  • موفقیت اعضای شورای همکاری خلیج‌فارس به همکاری با ایران در حوزه امنیت منطقه‌ای بستگی دارد

  • |ف |
    | | | |
    کد خبر: 363798
    تاریخ انتشار: 02/بهمن/1402 - 12:41

    شهید زیبایی که زبان زد لشکر 25 کربلا بود

    برادر شهید نیکجو می‌گوید: دفعه آخری که احمد را دیدم گفت «من خواسته‌ای از خدا داشتم و فکر می‌کنم مستجاب شده. اگه شهید شدم منو با لباس بسیجی دفن کنید».

    شهید زیبایی که زبان زد لشکر 25 کربلا بود

    به گزارش پایگاه خبری «حامیان ولایت»

    شهید «احمد نیکجو» رزمنده‌ خوش سیمای لشکر ویژه 25 کربلا بود که در بیست و سوم دی 1365 در عملیات کربلای 5 به شهادت رسید. او رساله امام را حفظ بود و برای بچه‌ها تو سیدمحله قائمشهر کلاس احکام می‌گذاشت به طوری که بچه‌ها تا وقتی او را می‌دیدند، می‌گفتند: آیت‌الله احمد نیکجو آمد.

    پدر شهید می‌گوید: شب شهادت احمد، خواب دیدم در کربلا هستم، جمع زیادی را دیدم که کلاهخود بر سرشان هست و شال سبزی را هم به کمر بسته‌اند و همگی به من می‌گویند: احمد شهید شده!

    احمد در عملیات ثامن الأئمه (شکست حصرآبادان) به همراه شهید بزرگوار محمدحسین باقرزاده شرکت کرده بود، در حین عملیات ترکشی به شکم احمد اصابت می‌کند و روده بزرگش پاره می‌شود. تا 6 ماه برای معالجه و درمان بستری بود. در طول این مدت همیشه می‌گفت: خدایا! چرا من دارم خوب می‌شوم؟ چرا من شهید نمی‌شوم؟

    *اگر شهید شدم با لباس بسیجی دفنم کنید

    محمود نیکجو (برادر شهید) می‌گوید: به عنوان سرباز در کردستان خدمت می‌کردم. روزی احمد پیشم آمد. آخرین باری بود که می‌دیدمش. حال و هوای دیگری داشت. وقتی می‌خواست به جنوب برگردد تا ترمینال بدرقه‌اش کردم، در حال رفتن به من گفت: داداش! مراقب زن و بچه‌ام باش.

    - این چه حرفیه؟ انشاالله زودتر بر می‌گردی.

    - من خواسته‌ای از خدا داشتم و فکر می‌کنم مستجاب شده. اگه شهید شدم منو با لباس بسیجی دفنم کنید.

    *احمد نذر امام هشتم بود

    خواهر شهید نیز روایت کرد: احمد نذر امام هشتم، حضرت علی بن موسی الرضا(ع) بود. مادرم چهار پسر بدنیا آورد ولی هیچ کدام زنده نماندند تا اینکه دست به دامن امام هشتم شد و امام رضا(ع)، احمد را به ما هدیه کرد. این بار احمد ماندنی شد؛ احمد به قدری زیبا بود که مثال زدنی نبود، موهای طلایی داشت، واقعاً زیبا بود، مادرم می‌ترسید بچه را بیرون بیاورد تا از چشم زخم در امان باشد. تا 7 سال مادرم به احترام امام رضا(ع) لباس مشکی به تن احمد می‌کرد و وقتی احمد را به سلمانی برای اصلاح می‌برد، موهای زیبا و طلایی سرش را جمع می‌کرد. بعد از این هفت سال، موهایی را که جمع کرده بود، وزن کرد و مساوی با وزن موها، پول، وزن کرد و به مشهد برد و به پاس تشکر، به درون ضریح حضرت رضا انداخت.

    من خواهر بزرگتر احمد بودم، خیلی به او علاقه داشتم و به من نزدیک بود. اگر روزی نمی‌دیدمش، دیوانه می‌شدم. شب آخری که داشت به جبهه می‌رفت، گفت: آبجی! من دارم می‌رم. با او روبوسی کردم و گفتم:

    احمدجان! خدا تازه 2ماهه که بهت بچه داده، کجا می‌خواهی بروی؟! بچه پدر می‌خواد؛ بچه خیلی عزیزه؛ تو چطور می‌خوای از این بچه دل بکنی؟! صبر کن محمدرضا بزرگتر بشه، بعد برو جبهه.

    - نه! اگه رضا بزرگتر بشه، به من پایبند می‌شه و دیگه من تمی‌توانم رضا را ول کنم. الآن که رضا منو نمی‌شناسه، باید برم.

    خواهر کوچکترم هم نشست جلوی احمد و شروع کرد به شانه کردن محاسن طلایی و زیبای احمد و هِی به احمد می‌گفت: داداش! تو رو خدا نرو!

    *انتظار نداشته باش در کنارت بمانم

    همسر شهید می‌گوید: پدرم شهید شده بود، احمد آمد به خواستگاری من. شب خواستگاری به من گفت هدف من از ادواج اینست تا نصف دینم را کامل کنم، برای همین می‌خواهم ازدواج کنم وگرنه به عنوان یک همسر نباید چنین انتظاری داشته باشی که در کنار شما بمانم.

    بعدالتحریر

    *بگذار ماه تا وسط آسمان بیاید

    احمد برای به دنیا آمدن محمدرضا، مرخصی آمده بود، وقتی محمدرضا دوماهه شد تصمیم گرفت دوباره به جبهه برود. ساعت 12 شب بود، وضو گرفت و نماز خواند، کمی با محمدرضای دوماهه‌اش بازی کرد و او را نوازش کرد. به همسرش گفت: من دارم می‌رم و دیگه بر نمی‌گردم، این دفعه دیگه شهید می‌شم، جان تو و جان محمدرضای دوماهه‌ام.

    رفت ولی این آخرین دیدار با خانواده‌اش نبود؛ بعد از نیم ساعت برگشت، دل کندن از این دو ماهه مانند خودش زیبا، سخت بود برایش؛ به همسرش گفت: می‌مانم تا ماه به وسط آسمان بیاید، بعد می‌روم.

    نویسنده: سجاد پیروزپیمان

    مرتبط ها
    نظرات بینندگان
    نظرات شما