یکشنبه 16 ارديبهشت 1403 - Sun 05 May 2024
  • سال کشته‌سازی؛ «ترانه»ای که به «نیکا» ختم شد+ عکس و فیلم

  • برخورد قانونی با معلم بلاگرها در مدارس

  • حجاب‌استایل‌های ضدحجاب!

  • تمهیدات شورای نگهبان برای انتخابات الکترونیک/ آخرین وضعیت لایحه عفاف و حجاب

  • اینستاگرام حجم زیادی آلودگیِ جرایم غیراخلاقیِ فضای مجازی را به خود اختصاص داده

  • باتلاق شمال در انتظار صهیونیست‌ها

  • طرح نور فاز اول قانون جامع حجاب و عفاف است + ویدئو

  • زائران ایرانی آماده حج تمتع شدند + تصاویر

  • روحانی در اتاقCPR سیاسی خود و اصلاح طلبان بدنبال چیست؟

  • اظهارات سردار رشید درباره عملیات وعده صادق

  • نوجوانان یک مسجد نامه رهبر انقلاب به جوانان غربی را سرود کردند +فیلم

  • پیش شرط های محاسبه عادلانه مالیات بر عایدی سرمایه

  • یک مکالمه بیسیمی با عراقی‌ها درباره صدام

  • مهاجرت سیل‌آسا: سلاحی برای نابودی مرزهای جغرافیایی و هویت ملی؟ +عکس

  • موفقیت اعضای شورای همکاری خلیج‌فارس به همکاری با ایران در حوزه امنیت منطقه‌ای بستگی دارد

  • بانک‌ها هیچ دلیل و علاقه‌ای برای پرداخت وام به مردم ندارند!

  • باتلاق شمال در انتظار صهیونیست‌ها

  • عادی‌سازی بی‌حجابی شبیخون فرهنگی

  • معلمی که در اسارتگاه بعثی‌ها هم تدریس می‌کرد

  • واکنش نکونام به برکناری خطیر: استقلال به ساحل آرامش رسید

  • |ف |
    | | | |
    کد خبر: 357994
    تاریخ انتشار: 25/آبان/1402 - 10:10

    قرض‌های یک شهید که به کمک رهبر‌انقلاب حل شد

    روزها همین طور می گذشت و یاد قرض و قوله ها ، گاهی همه ی فکرم را به خودش مشغول می کرد. بعضی از قرض ها مال خود شهید بود که بنیاد شهید عهده دار آن ها نشد.

    قرض‌های یک شهید که به کمک رهبر‌انقلاب حل شد

    به گزارش پایگاه خبری «حامیان ولایت»

    زندگی و خانه داری با حقوق کم، مشکلات خاص خودش را دارد. یازده سال از شهادت عبدالحسین می گذشت (تاریخ شهادت شهید: بیست وسوم اسفند ماه سال هزار و سیصد وشصت وسه).

    بار زندگی و بزرگ کردن چند تا بچه ی قد ونیم قد ، رو دوشم سنگینی می کرد. وقتی به خودم آمدم، دیدم من مانده ام و یک مشت قرض هایی که به فامیل و همسایه داشتیم. نزدیک شدن عید هم ، تو آن شرایط دشوار ، مشکلی بود که بیشتر از همه خودنمایی می کرد.

    روزها همین طور می گذشت و یاد قرض و قوله ها ، گاهی همه ی فکرم را به خودش مشغول می کرد. بعضی از قرض ها مال خود شهید بود که بنیاد شهید عهده دار آن ها نشد. هرچه سعی به قناعت داشتم و جلوی خرج ها را می گرفتم ، باز هم نمی شد؛ خودمان را به زور اداره می کردم چه برسد که بخواهم قرض ها را هم بدهم.

    یک روز انگار ناچاری و درماندگی مرا کشاند به بهشت رضا- علیه السلام- رفتم سر خاک شهید برونسی. نشستم همین جور به درد دل و بازگوکردن.

    گفتم:«شما رفتی و منو با این بچه ها ، و با یک کوه مشکلات تنها گذاشتی، بیشتر از همه ، همین قرض ها اذیتم می کنه.»

    آهی کشیدم و با یک دنیا امید و آرزو ادامه دادم:

    «اگه می شد یک طوری از این قرض ها راحت بشم ، خیلی خوب بود.»...

    باهاش زیاد حرف زدم . فقط می خواستم سببی جور شود که از زیر بار این قرض ها خلاص شوم.

    آن روز ، کلی سر خاک عبدالحسین گریه کردم. وقتی می خواستم بیام، آرامش عجیبی بهم دست داده بود.

    هفته بعد تو ایام عید( عید سال هزار و سیصد وهفتاد وپنج)، با بچه ها داخل منزل نشسته بودم که زنگ زدند. دست پاچه گفتم:

    « دور و بر خونه رو جمع و جورکنید، حتماً مهمونه.»
                    
    حسن رفت و در را باز کرد. وقتی برگشت، حال و هوایش از این رو به آن رو شده بود.

    معلوم بود که حسابی دست و پایش را گم کرده است. با منّ و من گفت: «آقا...آقا...!»

    مات ومبهوت مانده بودم . فکر می کردم حتماً اتفاقی افتاده. زود رفتم بیرون. از چیزی که دیدم ، بیشتر هیجان زده شدم ، باورم نمی شد که رهبرانقلاب از در حیاط تشریف آوردند تو.

    خیلی گرم و مهربان سلام کردند. با لکنت زبان جواب دادم. از جلوی در رفتم کنار و با هیجانی که نمی توانم وصفش کنم ، تعارف کردم بفرمایند تو. خودشان با چند نفر دیگر تشریف آوردند داخل. بقیه ی محافظ ها ، تو حیاط و بیرون خانه ماندند.

    این که رهبر انقلاب، بدون اطلاع قبلی و بدون هیچ تشریفاتی آمدند ، برای همه ی ما غیر متتظره بود؛ غیر متتظره و باور نکردنی.

    نزدیک یک ساعت از محضرشان استفاده کردیم.

    آن شب ایشان ، یکی از خاطرات خود از شهید برونسی(همان خاطره ی رفتن شهید برونسی به زاهدان، در دوران تبعید ایشان) را برایمان نقل کردند. بچه ها غرق گوش دادن و لذت بردن شده بودند.

    آقا، حال هر کدامشان را جداگانه پرسیدند و به هر کدام ، جدا جدا فرمایشاتی داشتند.

    به جرأت می توانم بگویم تو آن لحظه ها ، بچه ها نه تنها احساس یتیمی نمی کردند، بلکه از حضور پدری مهربان، شاد و دل گرم بودند.

    در آن شب به یاد ماندنی ، لابلای حرف ها، اتفاقاً صحبت از مشکلات ما شد، و اتفاقاً هم به دل من افتاد و قضیه قرض ها را خدمت رهبرانقلاب گفتم.

    راحت تر و زدوتر از آن که فکرش را می کردم، خیلی زود مسأله بدهی ها حل شد.

    خاطره ای از معصومه سبک خیز
    برگرفته از کتاب «خاک های نرم کوشک»؛ روایت هایی از زندگانی شهید برونسی

    مرتبط ها
    نظرات بینندگان
    نظرات شما