سه شنبه 18 ارديبهشت 1403 - Tue 07 May 2024
  • لحظۀ تصادف امام‌جمعۀ شهر بلوک جیرفت/فیلم

  • حماس با طرح قطر و مصر برای آتش‌بس موافقت کرد

  • انتشار سند جدیدی که نشان می‌دهد، مادر نیکا شاکرمی حدس‌هایی درباره احتمال خودکشی دخترش می‌زده است+ عکس

  • از سوءاستفاده صهیونیست‌ها و عناصر ضدانقلاب از اقلیم کردستان علیه ایران جلوگیری کنید

  • زمان اعزام حجاج بیت الله الحرام مشخص شد

  • با توجه به حوادث غزه حج امسال حج برائت است / آنچه در غزه اتفاق می‌افتد در تاریخ می‌ماند

  • صفحات سلبریتی‌ها طرح نور مجازی می‌خواهد

  • نویسنده گزارش جعلی بی‌بی‌سی چه کسی است؟+ عکس

  • نگاه واقع‌گرایانه به آسیب‌های اجتماعی داشته باشید/ مسئولان منفعل توبیخ می‌شوند

  • رونمایی از مدارک فساد پسر معاون اول سابق قوه قضائیه

  • سناریو جنجال‌سازی برای شهرداری تهران+ عکس و فیلم

  • کار بچگانه ابراهیم هادی که عملیات را نجات داد

  • اعتراف روزنامه غربگرا: ایران سه بر صفر از آمریکا جلو است

  • جزییات سه پیشنهاد ارزی فعالان معدنی به دولت/ ارز را نیمایی می دهیم

  • تصمیمی که استقلال را نجات داد+ عکس

  • موشک‌های ایرانی کشورهای عربی را بر سر عقل آورد؟+ عکس و فیلم

  • سال کشته‌سازی؛ «ترانه»ای که به «نیکا» ختم شد+ عکس و فیلم

  • برخورد قانونی با معلم بلاگرها در مدارس

  • حجاب‌استایل‌های ضدحجاب!

  • تمهیدات شورای نگهبان برای انتخابات الکترونیک/ آخرین وضعیت لایحه عفاف و حجاب

  • |ف |
    | | | |
    کد خبر: 355115
    تاریخ انتشار: 20/مهر/1402 - 11:25

    شهیدی که برای خیلی‌ها کفن خرید غیر از خودش

    هر دو یک جا و یک وقت، کفش‌ها را گم کرده بودیم. او از یک مسیر و من از مسیر دیگر آمده بودم. باز گفتم: پس بیشتر از این پاهامون رو اذیت نکنیم.

    شهیدی که برای خیلی‌ها کفن خرید غیر از خودش

    به گزارش پایگاه خبری «حامیان ولایت»

    من از قم به حج مشرف شدم و او از مشهد. من از مکه آمدن او خبر نداشتم، او هم از مکه آمدن من. آن روز رفته بودم برای طواف. همان روز هم کفش‌هایم را گم کردم.

    وقتی کارم تمام شد، پای برهنه از حرم آمدم بیرون. تو خیابان‌های داغ مکه راه افتادم طرف بازار.جلو یک فروشگاه کفش ایستادم. خواستم بروم تو؛ یک آن چشمم افتاد به کسی که داشت از دور می‌آمد. حرکاتش خیلی برایم آشنا بود. راست می‌آمد طرف من. بالأخره رسید به بیست متری‌ام. شناختمش، همان که حدس می‌زدم؛ حاج عبدالحسین برونسی.

    او داشت می‌خندید و می‌آمد. می‌دانستم چشم‌های تیزبین دارد. از دور مرا شناخته بود. به چند قدمی‌ام که رسید، دیدم کفش پایش نیست! گفتم سلام اوستا عبدالحسین.

    گرم و صمیمی گفت: سلام علیکم.

    با هم احوالپرسی کردیم. به پاهای برهنه‌اش نگاه کردم: پرسیدم پس کفش‌هاتون کو؟
    مقابله به مثل کرد و پرسید: پس کفش‌های شما کو؟

    جریان گم شدن کفش‌هایم را تعریف کردم. چشم‌هایش گرد شد. وقتی هم که او قصه گم شدن کفش‌هایش را تعریف کرد، من تعجب کردم. گفتم: عجب تصادفی!

    هر دو یک جا و یک وقت، کفش‌ها را گم کرده بودیم. او از یک مسیر و من از مسیر دیگر آمده بودم. باز گفتم: پس بیشتر از این پاهامون رو اذیت نکنیم.

    رفتیم توی فروشگاه نفری یک جفت کفش خریدیم. آمدیم بیرون. انگار تازه متوجه شدم توی دستش چیزی است. دقیق نگاه کردم. چند تا کفن بود از برد یمانی. پرسیدم: اینا مال کیه؟

    شروع کرد یکی یکی به گفتن: این مال مادرمه، این مال بابامه، این مال برادرمه ...

    برای خیلی‌ها کفن خریده بود ولی هیچ کدام مال خودش نبود. یعنی اسم خودش را نگفت. با خنده پرسیدم: پس مال خودت کو؟

    نگاه معنی داری به من کرد. لبخند زد و گفت: مگه من می‌خوام به مرگ طبیعی بمیرم که برای خودم کفن بخرم؟

    جا خوردم. شاید انتظار چنین حرفی را نداشتم. جمله بعدی‌اش را قشنگ یادم هست خندید و گفت: لباس رزم من باید کفن من بشه!

    خاطره ای از حجت الاسلام محمد رضا رضایی
    برگرفته از کتاب «خاک های نرم کوشک»؛ روایت هایی از زندگانی شهید برونسی

    نظرات بینندگان
    نظرات شما