یکشنبه 16 ارديبهشت 1403 - Sun 05 May 2024
  • سال کشته‌سازی؛ «ترانه»ای که به «نیکا» ختم شد+ عکس و فیلم

  • برخورد قانونی با معلم بلاگرها در مدارس

  • حجاب‌استایل‌های ضدحجاب!

  • تمهیدات شورای نگهبان برای انتخابات الکترونیک/ آخرین وضعیت لایحه عفاف و حجاب

  • اینستاگرام حجم زیادی آلودگیِ جرایم غیراخلاقیِ فضای مجازی را به خود اختصاص داده

  • باتلاق شمال در انتظار صهیونیست‌ها

  • طرح نور فاز اول قانون جامع حجاب و عفاف است + ویدئو

  • زائران ایرانی آماده حج تمتع شدند + تصاویر

  • روحانی در اتاقCPR سیاسی خود و اصلاح طلبان بدنبال چیست؟

  • اظهارات سردار رشید درباره عملیات وعده صادق

  • نوجوانان یک مسجد نامه رهبر انقلاب به جوانان غربی را سرود کردند +فیلم

  • پیش شرط های محاسبه عادلانه مالیات بر عایدی سرمایه

  • یک مکالمه بیسیمی با عراقی‌ها درباره صدام

  • مهاجرت سیل‌آسا: سلاحی برای نابودی مرزهای جغرافیایی و هویت ملی؟ +عکس

  • موفقیت اعضای شورای همکاری خلیج‌فارس به همکاری با ایران در حوزه امنیت منطقه‌ای بستگی دارد

  • بانک‌ها هیچ دلیل و علاقه‌ای برای پرداخت وام به مردم ندارند!

  • باتلاق شمال در انتظار صهیونیست‌ها

  • عادی‌سازی بی‌حجابی شبیخون فرهنگی

  • معلمی که در اسارتگاه بعثی‌ها هم تدریس می‌کرد

  • واکنش نکونام به برکناری خطیر: استقلال به ساحل آرامش رسید

  • |ف |
    | | | |
    کد خبر: 353463
    تاریخ انتشار: 03/مهر/1402 - 11:57

    حتماً باید مجبور شوم الاغ صدایت کنم؟

    یکی از دوستان شهید اکبر رمضانی تعریف می‌کند: «آخرین شبی که اکبر زنده بود، بیرون چادر در تاریکی کسی را نصیحت می‌کرد و می‌گفت: تو نمی‌خواهی آدم شوی؟ حتماً باید چوب زور بالا سرت باشد؟ چرا کاری می‌کنی که مجبور شوم الاغ صدایت کنم؟»

    حتماً باید مجبور شوم الاغ صدایت کنم؟

    به گزارش پایگاه خبری «حامیان ولایت»

    یکی از ویژگی‌های شخصیتی مشترک شهدا «ادب» است. آن‌ها به کسی توهین نمی‌کردند و به هیچ وجه به خودشان اجازه نمی‌دادند شخصی را تحقیر کنند.

    روایتی که می‌خوانید خاطره‌ای از علی تقی‌زاده یکی از رزمندگان دفاع مقدس، از شهید اکبر رمضانی است که در کتاب «پوتین‌های ساق بلند» آمده:

    «آخرین شبی که اکبر زنده بود، بیرون چادر در تاریکی کسی را نصیحت می‌کرد؛ ما داخل چادر بودیم و با شنیدن حرف‌های توبیخ آمیز او همگی ساکت شدیم و با تعجب گوش کردیم. اکبر از کلماتی استفاده می‌کرد که اصلاً از او نشنیده بودم. با لحن خیرخواهانه‌ای می‌گفت: «تو نمی‌خوای آدم بشی؟ حتماً باید چوب زور بالا سرت باشه؟ چرا کاری می‌کنی که مجبور بشم الاغ صدات کنم؟ انگار با این حرف‌ها آدم نمی‌شی و هر چی بهت می‌گم مثل آدم راه برو، انگار تو گوش خر یاسین می‌خونم!»

    کسی روبه روی اکبر این پا و آن پا می‌شد و انگار با شرمندگی بدون اینکه جواب بدهد، فقط گوش می‌کرد. از شنیدن این حرف‌ها نزدیک بود شاخ در بیاوریم.

    برای اینکه مخاطب اکبر از این همه سرزنش شرمنده نشود بیرون نرفتیم و خوابیدیم. صبح رو به اکبر گفتم: «اکبر! راستی دیشب پشت چادر چه کسی را توبیخ می‌کردی؟»

    با لبخندی گفت: «الاغ کردها چند روز است حرف شنوی ندارد. بالاخره دیشب مجبور شدم کمی نصیحتش کنم!»

    نظرات بینندگان
    نظرات شما