دوشنبه 17 ارديبهشت 1403 - Mon 06 May 2024
  • سال کشته‌سازی؛ «ترانه»ای که به «نیکا» ختم شد+ عکس و فیلم

  • برخورد قانونی با معلم بلاگرها در مدارس

  • حجاب‌استایل‌های ضدحجاب!

  • تمهیدات شورای نگهبان برای انتخابات الکترونیک/ آخرین وضعیت لایحه عفاف و حجاب

  • اینستاگرام حجم زیادی آلودگیِ جرایم غیراخلاقیِ فضای مجازی را به خود اختصاص داده

  • باتلاق شمال در انتظار صهیونیست‌ها

  • طرح نور فاز اول قانون جامع حجاب و عفاف است + ویدئو

  • زائران ایرانی آماده حج تمتع شدند + تصاویر

  • روحانی در اتاقCPR سیاسی خود و اصلاح طلبان بدنبال چیست؟

  • اظهارات سردار رشید درباره عملیات وعده صادق

  • نوجوانان یک مسجد نامه رهبر انقلاب به جوانان غربی را سرود کردند +فیلم

  • پیش شرط های محاسبه عادلانه مالیات بر عایدی سرمایه

  • یک مکالمه بیسیمی با عراقی‌ها درباره صدام

  • مهاجرت سیل‌آسا: سلاحی برای نابودی مرزهای جغرافیایی و هویت ملی؟ +عکس

  • موفقیت اعضای شورای همکاری خلیج‌فارس به همکاری با ایران در حوزه امنیت منطقه‌ای بستگی دارد

  • بانک‌ها هیچ دلیل و علاقه‌ای برای پرداخت وام به مردم ندارند!

  • باتلاق شمال در انتظار صهیونیست‌ها

  • عادی‌سازی بی‌حجابی شبیخون فرهنگی

  • معلمی که در اسارتگاه بعثی‌ها هم تدریس می‌کرد

  • واکنش نکونام به برکناری خطیر: استقلال به ساحل آرامش رسید

  • |ف |
    | | | |
    کد خبر: 352417
    تاریخ انتشار: 21/شهريور/1402 - 13:56

    شهید ۱۶ ساله‌ای که خط شکن عملیات کربلای ۴ بود+ عکس

    شهید «محمد صمصامی» پسر بچه‌ای از روستای آبخش که به دلیل جثه کوچکش مورد پذیرش فرمانده محور عملیات کربلای ۴ قرار نگرفت و با اطمینان خود (شهید) فرمانده گردان تخریب او را پذیرفت، و تنها محور عملیات به دست او باز شد. در ادامه خاطره این عملیات را از زبان همرزم شهید بخوانید.

     شهید ۱۶ ساله‌ای که خط شکن عملیات کربلای ۴ بود+ عکس

    به گزارش پایگاه خبری «حامیان ولایت»

    شهید «محمد صمصامی» در تاریخ ۱۳۴۹ در روستای آبخش از توابع شهرستان دشتستان متولد شد به عنوان نیروی بسیجی با سمت تخریب چی در عملیات کربلای ۴ در تاریخ ۴ دی ماه ۱۳۶۵ در سن ۱۶ سالگی به شهادت رسید.

    روایتی ماندگار از «کرامت کشاورز» همرزم شهید «محمد صمصامی»

    درتاریخ ۲۴ شهریور ماه ۱۳۶۵ ازطریق بسیج سپاه شهرستان دشتستان به جبهه جنوب اعزام شدیم و به‌عنوان تخریب‌چی وارد ناوتیپ امیرالمومنین (ع) گردیدم. درآنجا تعداد زیادی از بچه‌های فداکار گردان تخریب ازجمله «شهید محمد صمصامی» حضورداشتند.

    ازطرف ناوتیپ، ده نفر از بچه‌های تخریب که اینجانب و شهید صمصامی هم جزء آن گروه بودیم به بندرامام خمینی (ره) اعزام شدیم و درآنجا دوره فشرده غواصی را به مدت ۱۵ روز گذراندیم و مجدداً به ناوتیپ برگشتیم.

    «شهیدصمصامی» به دلیل ورزیدگی خاصی که داشت همیشه ۵۰-۶۰ متر ازدیگرنیرو‌ها درهنگام غواصی و شنا جلوتربود. ۷ روز مانده به عملیات کربلای ۴ ما را به آبادان بردند وعملا آموزش قطع درخت نخل وانفجارموانع خورشیدی به وسیله موادمنفجره را تجربه کردیم، تا اینکه زمان عملیات فرارسید ودرسنگر فرماندهی که نزدیک اروند بود توسط برادران حاج کارگر و قاسمی و دیگر دوستان همرزم، توجیه شدیم.

    هنگامی که «شهید صمدی» فرمانده محورعملیاتی نیرو‌های تخریب راتحویل می‌گرفت، چشمش به قیافه ریز «شهید محمد صمصامی» افتاد وبا اشاره به اوگفت: این فردبایدامتحان شود، اگرموفق شد می‌توانددر عملیات شرکت کندوگرنه، نه!


    من به عنوان فرمانده گروه تخریب گفتم این شخص آزمایش شده و در این زمینه مهارت کافی دارد. اما «شهیدصمدی» نپذیرفت. «شهید صمصامی» لباس او را گرفت وشناکنان باخود به اروند برد دراین موقع فرمانده عملیات برجسارت وچابکی او احسنت گفت و او را ستود.

    طلبه جوانی که مشغول تقسیم خرما بین رزمندگان بود پیشانی شهیدصمصامی را بوسید و با اوخداحافظی کرد. لحظه موعود فرا رسید، به اتفاق دیگرغواصان که جزء گروه تخریب بودند باتوکل برخدا خودرا به اروند زدیم، سرعت آب خیلی زیاد بود و هنگامی که از اروند عبورمی‌کردیم گلوله‌های خمپاره درکنار ما شیرجه‌کنان برآب فرود می‌آمدند.

    به‌خاطر سرعت آب تقریباً ۱۰۰ متری پایین‌تر از نقطه موردنظر به ساحل دشمن رسیدیم و با احتیاط درکنارسیم خاردار وموانع دشمن درگل ولای خودرابه نقطه موردنظر رسانیدیم، عراقی‌ها هنوز متوجه حضورما نشده بودند، اما ناگهان فریاد ایرانی! ایرانی! سربازان عراقی بلندشد و به دنبال آن رگبارتیربار وگلوله‌های مختلف درنزدیکی‌های ما به گل نشست. تقریبا ۴۰ متر با عراقی‌ها که درپشت دیوار بتونی مستقربودند فاصله داشتیم.



     با دستور برادر صمدی فرمانده عملیات شروع به انفجارهشت پر (خورشیدی) و نیز قطع سیم خاردار و بازکردن معبر شدیم و برای اینکه بتوانیم با سرعت بیشتری معبر را بازکنیم، یک نفر می‌بایست چندقدم جلوترمی‌رفت، و برای این کارمن به پشت خوابیدم و با اصرارمن شهید «محمد صمصامی» پا روی بدنم گذاشته، جلوتر رفت و با خونسردی و جدیت تمام به کارخود ادامه‌داد و هیچ‌گاه فراموش نمی‌کنم که ایشان کمرخود را به سیم خاردار تکیه داده بود و با پا سیم خاردار را برای عبورگردان باز و جابه‌جا می‌کرد.

    با هرمشقتی بود معبر را تا فاصله چندمتری دیوار بتونی که دشمن درپشت آن مستقربود بازکردیم، اما ناگهان صدای آشنایی به گوشم رسید که می‌گفت بچه‌ها من زخمی شدم، درتاریکی به خوبی اورا نمی‌دیدم، بادقت نگاه کردم دیدم «شهیدصمصامی» دریک قدمی دیوار افتاده و قادر به هیچ حرکتی نیست.

    تلاش کردم خود را به او برسانم، اما تیربار دشمن لحظه‌ای امان نمی‌داد لذا بادستور برادرصمدی به جلوحرکت کرده تا توپ ۲۳ میلیمتری را که بوسیله آن بسیاری ازبچه‌ها زخمی یا شهیدشده بودند، خفه کنیم پس از دیواربتونی بالارفتیم که برادرصمدی هم با گلوله دشمن نقش برزمین شد.

    درتاریکی شب ودرمیان درندگان بعثی خود مانده بودم باخدایم تنها. درگوشه‌ای  مخفی شدم و منتظررسیدن نیرو‌های خودی بودم. صدای حرکت نیرو‌هایی که ازخط دوم به کمک نیرو‌های عراقی می‌آمدند توجه مرا به خودجلب کرد.

    آن‌ها هرلحظه نزدیک‌تر می‌شدند و به محض رسیدن به دیوار بتونی شروع به شلیک آر. پی. جی و تیربارکردند. بعداز چنددقیقه دیدم فرمانده آن گروهان عراقی‌ها راجمع کرده ومشغول توجیه کردن نیرو‌های خودمی باشد، ضامن نارنجک راکشیده ودروسط آن‌ها پرتاب کردم، با انفجار نارنجک تعداد زیادی هلاک شدند وبقیه ازشدت جراحت شروع به فریاد و ناله کردند، بلافاصله محل اختفای خودرا تغییرداده و در لابلای بیشه‌ها تقریباً در ۵۰ متری پشت خط دشمن پنهان شدم وساعتی به همین حال سپری شد.

    ناگهان متوجه شدم یک گروه هفت نفره درمیان بیشه‌ها درکنارهم بطرف من می‌آیند، ترس سراپایم را فراگرفته بود و تنهاچیزی که به من آرامش می‌داد ذکر خداوند بود. مرتب این آیه را زمزمه می‌کردم «و جعلنا من بین ایدیهم سدّاً و من خلفهم سدّاً فاغشیناهم فهم لایبصرون».

    دست به نارنجک بردم، اما ازشدت سرما قادر به کشیدن ضامن نارنجک نبودم، به‌ناچار با دندان ضامن نارنجک راکشیده و وسط زانوهایم گذاشتم ومصمم به انفجارنارنجک به صورت انتحاری بودم. آن‌ها قدم به قدم نزدیکترمی‌شدند، انگار پای خودرا بروی سینه‌ام می‌گذاشتند، نفس درسینه‌ام حبس شده بود و لحظات به کندی می‌گذشت، با ناباوری دیدم آن‌ها ازیک قدمی من گذشتند ولی انگارآن‌ها به قول قرآن کور و کر شده بودند.

    چند قدمی که فاصله گرفتند، نارنجک را در وسط آن‌ها پرتاب کردم، همه به درک واصل شدند. بدون درنگ تغییر موضع داده ودرفاصله ۲۰ متری درمیان انبوه بیشه‌ها پناه گرفتم. خستگی عبور از اروند وجنگ وگریز‌های درآب وگل ولای وسرمای شدید دی ماه توانم را ربوده بود، هنوز چند دقیقه‌ای آرام نگرفته بودم که صدای خش خش بیشه‌ها وتلپ وتلپ پای چند نفر آرامشم را به هم زد، نگاهی به اطراف انداختم، دیدم درتاریکی چند شبح به طرفم می‌آیند، به آن نقطه خیره شدم دیدم چند سرباز عراقی درحالی‌که مسلسل‌های خودرا به طرف جلونشانه گرفته‌اند، به طرفم می‌آیند، آرام اسلحه را ازضامن خارج‌کرده وبه فرمایش امام علی (ع) جمجمه‌ام را به خداسپردم.

    فاصله آن‌ها که دقیقا روبروی من می‌آمدند نزدیک و نزدیکترمی‌شد، گویی قلبم از تپش ایستاده بود، آن‌ها دریک متری من رسیده بودند که ناگهان سرباز وسطی با صدایی شبیه به نعره فریاد زد: هذا هذا. انگشتم را که ازسرما یخ زده بود باسختی روی ماشه گذاشتم ولحظه‌ای  بعد رگبار گلوله سینه پلیدآن سرباز را درید و به زانو درجلویم افتاد. دونفردیگر نیز بدون آنکه تیری به آن‌ها اصابت کند، خود را برزمین انداخته بودند.

    فشنگ خشابم تمام شده بود و فرصت عوض کردن خشاب را نداشتم، چشمم را برهم گذاشتم وخود را شهادت دادم وهرلحظه انتظار رگبار مسلسل آن دو سرباز را می‌کشیدم که بدنم راسوراخ سوراخ کنند، اما لحظاتی گذشت و با ناباوری دیدم که آن‌ها ازترس قادربه انجام هیچ کاری نیستند اسلحه رابرداشته وبطرف دیواربتونی حرکت کردم، از کنارسنگر تیربار آرام گذشتم و ازدیوارپایین رفتم که ناگهان صدای پایم تیربارچی را متوجه خودکرد، لوله توپ رابه سمت من چرخاند، اما درهمین لحظه صدای مجروحی که التماس می‌کرد، مرا باخود به عقب ببرید، بلندشد.

    تیربارچی سنگدل امانش نداد و جوابش را با گلوله توپ ضدهوایی داد. درهمان لحظه ودرتاریکی شب جسد مظلوم سه شهید را که یکی از آن‌ها «شهیدصمصامی» بود، درکناردیواربتونی دشمن مشاهده کردم وچون نمی‌توانستم هیچ کاری برای آن‌ها انجام دهم لذا چندلحظه‌ای  با چشمانی اشک بار به آن‌ها نگاه کردم و با حسرت واندوه آن‌ها را وداع گفتم و…

    مرتبط ها
    نظرات بینندگان
    نظرات شما