سه شنبه 18 ارديبهشت 1403 - Tue 07 May 2024
  • لحظۀ تصادف امام‌جمعۀ شهر بلوک جیرفت/فیلم

  • حماس با طرح قطر و مصر برای آتش‌بس موافقت کرد

  • انتشار سند جدیدی که نشان می‌دهد، مادر نیکا شاکرمی حدس‌هایی درباره احتمال خودکشی دخترش می‌زده است+ عکس

  • از سوءاستفاده صهیونیست‌ها و عناصر ضدانقلاب از اقلیم کردستان علیه ایران جلوگیری کنید

  • زمان اعزام حجاج بیت الله الحرام مشخص شد

  • با توجه به حوادث غزه حج امسال حج برائت است / آنچه در غزه اتفاق می‌افتد در تاریخ می‌ماند

  • صفحات سلبریتی‌ها طرح نور مجازی می‌خواهد

  • نویسنده گزارش جعلی بی‌بی‌سی چه کسی است؟+ عکس

  • نگاه واقع‌گرایانه به آسیب‌های اجتماعی داشته باشید/ مسئولان منفعل توبیخ می‌شوند

  • رونمایی از مدارک فساد پسر معاون اول سابق قوه قضائیه

  • سناریو جنجال‌سازی برای شهرداری تهران+ عکس و فیلم

  • کار بچگانه ابراهیم هادی که عملیات را نجات داد

  • اعتراف روزنامه غربگرا: ایران سه بر صفر از آمریکا جلو است

  • جزییات سه پیشنهاد ارزی فعالان معدنی به دولت/ ارز را نیمایی می دهیم

  • تصمیمی که استقلال را نجات داد+ عکس

  • موشک‌های ایرانی کشورهای عربی را بر سر عقل آورد؟+ عکس و فیلم

  • سال کشته‌سازی؛ «ترانه»ای که به «نیکا» ختم شد+ عکس و فیلم

  • برخورد قانونی با معلم بلاگرها در مدارس

  • حجاب‌استایل‌های ضدحجاب!

  • تمهیدات شورای نگهبان برای انتخابات الکترونیک/ آخرین وضعیت لایحه عفاف و حجاب

  • |ف |
    | | | |
    کد خبر: 350540
    تاریخ انتشار: 31/مرداد/1402 - 15:44

    خاطره شنیدنی شهید عطایی از شهید صدرزاده

    در مطلب زیر روایت شهید مرتضی عطایی (ابوعلی) در مورد شهید سید مصطفی صدرزاده (سید ابراهیم) را از نظر می‌گذرانید.

    خاطره شنیدنی شهید عطایی از شهید صدرزاده

    به گزارش پایگاه خبری «حامیان ولایت» ، به نقل از مهر،

    شهید مصطفی صدرزاده از جمله مدافعان حرم است که نامش را زیاد شنیده اید. جوانی از اهالی شهریار که با هزار ترفند خود را به سوریه رسانده بود و آنقدر از خودش رشادت نشان داد که سردار قاسم سلیمانی عاشقانه دوستش می‌داشت. مصطفی از فرماندهان لشکر فاطمیون بود و سرانجام شب تاسوعای سال ۹۴ در راه دفاع از حرم حضرت زینب (س) به شهادت رسید. آنچه می‌خوانید خاطره ایست از شهید صدرزاده به روایت شهید مرتضی عطایی که می‌گوید: 

     برای بار اول که به سوریه با لشکر فاطمیون رفته بودم وخودم را مهاجر معرفی کرده بودم کسی بنده را نمی‌شناخت که ایرانی هستم از یک طرف هم دلهره داشتم که زیاد با رزمنده‌های مهاجر صحبت کنم و بفهمند که من ایرانی هستم در آن مدت خیلی کم حرف وگوشه گیر بودم و ترس هم داشتم به کسی بگم ایرانی هستم، چون احتمال داشت منو بفرستند ایران وخیلی دوست داشتم به یک نفر اطمینان پیداکنم که خودمو معرفی کنم باهاش رفیق بشم گفتم بزار به مصطفی بگم می‌گفت رفتم پیش مصطفی گفتم سید یه چیز می‌خوام بهت بگم قول بده به کسی نگی مصطفی گفت می‌دونم میخوای بگی ایرانی هستم. 

     گفت من میدونستم، ولی به روت نمی‌آوردم اینطور شد که روز به روز بیشتر بامصطفی رفیق شدیم وهمیشه احساس می‌کردم مصطفی پیشم هست والان هم این احساس را دارم وبعد شهادتش خیلی اذیت شدم.

    نظرات بینندگان
    نظرات شما