پنجشنبه 13 ارديبهشت 1403 - Thu 02 May 2024
  • بانک‌ها هیچ دلیل و علاقه‌ای برای پرداخت وام به مردم ندارند!

  • باتلاق شمال در انتظار صهیونیست‌ها

  • عادی‌سازی بی‌حجابی شبیخون فرهنگی

  • معلمی که در اسارتگاه بعثی‌ها هم تدریس می‌کرد

  • واکنش نکونام به برکناری خطیر: استقلال به ساحل آرامش رسید

  • آخرین وضعیت تغییرات کتاب‌های درسی

  • صندوق‌های طلا زیر ذره‌بین

  • شاکی شدن حامیان بابک زنجانی با پس گرفته شدن پول بیت المال

  • نحوه رفتار آمریکا در مسئله غزه اثبات حقانیت موضع ایران در بی اعتمادی به آمریکا است/ جوانان باید منطق شعار مرگ بر آمریکا و اسرائیل را بدانند/ دیدار تیم ملی والیبال دانش‌آموزی ایران با رهبر انقلاب+فیلم

  • حزب‌الله با رگبار موشکی حمله ارتش اسرائیل را تلافی کرد

  • جنایات کومله به‌روایت تنها معلم بازمانده «برده‌سور»

  • فرمانده نیروی هوافضای سپاه: عملیات «وعده صادق» نکات پنهان زیادی دارد/آمریکایی‌ها گفته بودند دخالت نمی‌کنیم اما کردند+ فیلم

  • مانور عجیب روی کاهش نقدینگی

  • استایل گران قیمت بهاره رهنما

  • فرمانده‌ای که پسرخاله صدام را اسیر کرده بود

  • از ادعای شکنجه تا پیام‌های لحظه آخر به مادرش+ عکس و فیلم

  • زندگینامه شهید مرتضی مطهری، معلمی بزرگ و برگزیده

  • تجارت خاموش گلرنگ با «افعی تهران» در شبکه‌های فارسی زبان خارج از کشور +عکس

  • تصمیم‌گیری سلیقه‌ای عربستان در افزایش سهمیه حج+ عکس

  • پلیس در حال انجام وظیفه/ به ترک فعل ۳۲ دستگاه مسئول درباره حجاب رسیدگی خواهد شد؟+ فیلم

  • |ف |
    | | | |
    کد خبر: 230053
    تاریخ انتشار: 01/فروردين/1400 - 10:40

    من از ترس زنم آمده‌ام جبهه! +عکس

    همه دور هم نشسته بودند. یکی از بچه‌ها گفت: بچه‌ها بیایید ببینیم برای چی اومدیم جبهه! بچه‌ها که سرشان درد می‌کرد برای این جور حرف‌ها، همه گفتند: باشه، چی بهتر از این!

    من از ترس زنم آمده‌ام جبهه! +عکس

    به گزارش پایگاه خبری «حامیان ولایت»هشت سال دفاع مقدس با همه سختی‌ها و دشواری‌های متأثر از آن، یک موقعیت خاص دیگر هم داشت. فضای مطایبه، شوخی و طنز، نتیجه دورهمی‌ها در فضای جبهه بود که بعضی رزمنده‌ها برای دادن روحیه و القای شادی از آن بهره ‌بردند. پس لبخند بزن رزمنده!


    آمده‌ام جبهه، داماد خدا بشم
    همه دور هم نشسته بودند. یکی از بچه‌ها گفت: بچه‌ها بیایید ببینیم برای چی اومدیم جبهه! بچه‌ها که سرشان درد می‌کرد برای این جور حرف‌ها، همه گفتند: باشه، چی بهتر از این.
    بنده خدا هم باورش شد و کلی هم ذوق کرد که لابد حالا آن‌ها می‌نشینند و پایشان را روی پایشان می‌اندازند و صاف و پوست‌کنده، هر چه هست می‌گویند.

    از سمت راست نفر اول شروع کرد: والله! بی‌خرجی مونده بودیم؛ سر سیاه زمستونی هم که کار پیدا نمی‌شد، گفتیم کی به کیه، می‌رویم جبهه و می‌گیم به خاطر خدا آمدیم بجنگیم!




    بعد با اینکه همه خنده‌شان گرفته بود،‌ او باورش شده بود و تند تند داشت می‌نوشت.
    نفر بعد با اینکه پسر فوق‌العاده تیز و تندی بود با یک قیافه معصومانه‌ای گفت: همه می‌دونن که منو به زور آوردن جبهه، چون من غیر از اینکه کف پام صافه و کفیل مادرم هستم و دریچه قلبم گشاد شده، خیلی از دعوا می‌ترسم! سرگذر محله‌مون هر وقت بچه‌ها با هم یکی به دو می‌کردند،‌ من فشارم پایین می‌آمد و غش می‌کردم! 

    دوباره صدای خنده بچه‌ها بلند شد. اما او همچنان با دقت گوش می‌کرد و قضیه را جدی گرفته بود.

    دیگری که نوبتش شده بود، صدایش را صاف کرد و دو زانو نشست و با اینکه سن و سالی هم از او می‌گذشت، گفت: روم نمی‌شه بگم! اما حقیقتش اینه که منو زنم از خونه بیرون کرد، گفت: اگه نری جبهه یا زود برگردی، خودم چادرمو می‌بندم دور گردنم و بلند می‌شم می‌رم جبهه آبرو برات نمی‌گذارم. منم از ترسم بلند شدم اومدم و حالا خدمت شما هستم.
    نفر بعد دنبال حرف بغل دستیش را گرفت و گفت: از شما چه پنهون،‌ من می‌خواستم زن بگیرم، هیچ کس حاضر نشد دخترشو بهم بده، منم اومدم داماد خدا بشم.

    بفهمی نفهمی انگار جناب کاتب یک بویی برده بود از قضیه؛ چون مثل اول دیگر تند تند حرف‌های بچه‌ها را نمی‌نوشت و آخر جلسه به آن‌ها نگاه می‌کرد، شک او وقتی به یقین تبدیل شد که یکی از دوستان صمیمی‌ او که خوب از نزدیک می‌شناختش در جواب این پرسش گفت: منم مثل بچه‌های دیگه، تو خونه کسی محلم نمی‌گذاشت، تحویلم نمی‌گرفت، اومدم جبهه بلکه شهید بشم تا همه تحویلم بگیرن!

    آقا را آوردی سفید یخچالی بگیری؟
    دوباره یکی یکی سر و کله بچه‌ها پیدا می‌شد و هنوز مرخصی تمام نشده به خانه و خانواده وقعی خود یعنی جبهه بازمی‌گشتند. هر کسی با خود چیزی آورده بود. مربا، ترشی، گوشت گوسفند نذری و تنقلات و هر چه در بساط افراد بی‌بضاعت بود. یکی از بچه‌ها هم برادر کوچک‌تر از خودش را آورده بود. آن روز هر کس می‌رسید، چیزی می‌گفت؛

    از آن جمله می‌گفتند: آقا را آوردی سفید یخچالی بگیری! کلک؟ کنایه از اینکه می‌خواهی شهیدش کنی و ماشین پیکان سفید بگیری از بنیاد؟!
     

    مرتبط ها
    نظرات بینندگان
    نظرات شما