زندگی نامه
شهید «محمد قبادی» در سال ۱۳۴۱ در تهران چشم به جهان گشودودر فروردین سال 1362 در حالی که عضو واحد تخریب تیپ سیدالشهدا «علیه السلام» بود، شامگاه عملیات والفجرِ یک در شمال فکه مجروح و به درجه رفیع جانبازی نایل شد
جانباز شهید قبادی بعد از مجروحیت، مدتی را در آسایشگاه جانبازان ثارالله بستری بود. بعد از مدتی ازدواج کرد و خداوند فرزند پسری به او عطا کرد که او را بسیار دوست داشت.
شهید قبادی لیسانس حقوق را از دانشگاه تهران اخذ کرد و مدتی هم به تحصیلات حوزوی پرداخت.
از ویژگی های بارز او خوشرویی و مردمداری اش بود که با اکثر جانبازان ارتباط صمیمی داشت و به کارها و مشکلاتشان رسیدگی می کرد. او همچنین با وجود جسم رنجور خویش فریادگر دردها و آلام همرزمان جانباز و ایثارگرش بود و به این منظور کارهای رسانه ای مختلفی را از جمله همکاری با پایگاه خبری فاش نیوز و راه اندازی و اداره گروه های مجازی و حقیقی متعدد برای جانبازان و ایثارگران عهده دار بود.
شهید قبادی از افراد فعال در انجمن جانبازان نخاعی بود و رابط این انجمن با جانبازان شهرستانی بود و مسائل و مشکلات آنان را به انجمن و مسئولان ذی ربط انتقال می داد.
از اواخر سال 1394 علاوه بر مشکلات عدیده ای که به خاطر وضعیت سخت جسمی و عارضه قطع نخاعش داشت، به بیماری سرطان نیز دچار شد و دردهای شدیدی در نواحی مختلف بدنش به آلام قبلی اش اضافه شد. با این حال روحیه ای قوی و توکل فوق العاده ای داشت و خم به ابرو نمی آورد. طی دو سالی که با این بیماری دست و پنجه نرم می کرد، مدام در راه بیمارستان های تهران و خانه در رفت و آمد بود
خاطره ای از شهید بزگوار
دلم آرام نمی گرفت. آن موقع 20 سالم بود. ماندن در خانه مرا راضی نمی کرد. همه دوستانم در جبهه بودند و پدر و دو برادرانم. خجالت می کشیدم و مدام به خودم می گفتم تو چرا ماندی؟ هرروز که می گذشت عطشم بیشتر می شد. تاب ماندن نداشتم. هر خبری که از جبهه می رسید دلم را طوفانی می کرد؛ اما با این وجود نمی توانستم به جبهه بروم! به خاطر مادرم و برادر کوچکم. آخر آنها دیگر تنها مرا داشتند. پدر و هر دو برادرانم در جبهه بودند و مادرم از این می ترسید که با رفتن من خانه اش سوت و کور شود. وقتی بی تابی هایم را می دید می گفت: حداقل صبر کن پدر یا یکی از برادرانت برگردد بعد تو به جبهه برو؛ اما من نمی توانستم بنشینم و منتظر بمانم. بالاخره تصمیم خودم را گرفتم. رفتم جبهه. شبانه. بی خبر. تنها یکی از دوستانم از این ماجرا باخبر بود که قرار شد بعد از رفتنم به مادرم خبر بدهد و از او بخواهد مرا حلالم کند.
چهار ماهی می شد که در خط مقدم جبهه بودم. عملیات والفجر یک آغاز شد. من هم یکی از صدها رزمنده ای بودم که در والفجر یک حضور داشت. گفتنش آسان است اما به سرانجام رساندن یک عملیات به این سادگی ها نیست. مثل بیشتر عملیات ها به یک بن بست رسیدیم؛ به میدان مین؛ مین های تله ای. یک اشتباه کوچک و یک اشاره کافی بود تا آنجا به یک جهنم تبدیل شود. خاصیت مین های تله ای همین است اگر یکی از آنها منفجر شود همه میدان مین می رود روی هوا. مین های تله ای سد بزرگی بود و بن بست عملیات. باید این حصار را می شکستیم.
باید یک معبر باز می کردیم. چند نفر داوطلب شدند برای باز کردن معبر. تخریبچی ها بودند اما فرصت و زمان را نباید از دست می دادیم باید چند رزمنده دیگر به آنها کمک می کردند. با چند رزمنده دیگر به کمک برادران تخریبچی رفتیم. تمام هوش و حواسم را جمع خنثی کردن مین کرده بودم که یک دفعه: «بمب» برای یک لحظه احساس کردم آتش به تمام وجودم دارد چنگ می زند. چند ثانیه بیشتر طول نکشید دیگر هیچ چیز نفهمیدم. یک لحظه چشمانم را باز کردم دیدم در بین مجروحان زیادی پشت آمبولانسم. دوباره بیهوش شدم.»
خانواده قبادی از جمله پدر مرحوم و برادرانش نیز اهل جبهه بودند و حتی مرحوم مادر بزرگش شیرزنی بود که به جبهه ها و رزمندگان سرکشی می کرد و به همراه مادر جانباز شهید قبادی، در کارهای پشتیبانی جبهه و جنگ حضوری فعال داشت
محمدقبادی پس از از تحمل 35 سال رنج جانبازی، روز جمعه 22 دی ماه 96 در بیمارستان تریتای تهران، دار فانی را وداع گفت و به یاران شهیدش پیوست.
منبع : حامیان ولایت