پنجشنبه 10 خرداد 1403 - Thu 30 May 2024
  • بشار اسد با رهبر معظم انقلاب دیدار کرد

  • درس غیرت یمنی‌ها به اعراب

  • ماجرای دیدار شهید باکری با آیت‌الله خامنه‌ای

  • سردمداران صهیونیسم بین‌المللی به مفاهیم بشری هم رحم نمی‌کنند/ شما اکنون در طرف درست تاریخ ایستاده‌اید/ به شما اطمینان می‌دهم که وضعیت در حال تغییر است/ توصیه میکنم با قرآن آشنا شوید

  • خون‌شویی ضدانقلاب در حمایت از جنایت اسرائیل!+ عکس و فیلم

  • رفح رکورد اشتراک‌گذاری اینستاگرام را شکست

  • وقت برای تبیین اهمیت این انتخابات ضیق است

  • رفح در آتش و خون + عکس و فیلم

  • ناگفته‌های هنرمندان از تعامل با شهید رئیسی

  • بحرین در مسیر بهبود روابط با ایران

  • ماجرای شهادت ظفر خالدی و برادرش درکنار هم

  • صنعت هوایی در نبرد با تحریم ها+ جدول

  • پرسپولیس مدیون هوش یک بازیکن +عکس

  • فرمانده کل سپاه با خانواده شهید سردار موسوی دیدار کرد + فیلم

  • رسیدگی به وضعیت حجاب مطالبه مردمی بود

  • چهار پیام‌ صریح و روشن پس از انتخاب رئیس مجلس+عکس

  • دولت‌های اروپایی از پیامد‌های خطرناک تروریست خواندن سپاه پاسداران می‌ترسند

  • نسل کشی سگ نحس نجس آمریکا در رفح+ عکس و فیلم

  • خاندوزی: بنای تکرار پروژه خزانه خالی را نداریم

  • آراء نواب رییس مجلس بازشماری شد+ جزئیات

  • |ف |
    | | | |
    کد خبر: 328232
    تاریخ انتشار: 24/دي/1401 - 18:10
    محسن برآسود

    ماجرای عنایت حضرت زهرا(س) در لحظه سخت عملیات

    رو کردم به بچه ها. محکم و قاطع گفتم : دیگه به شما احتیاجی ندارم! هیچ کدومتون رو نمی خوام؛ فقط یک آرپی جی زن از بین شما بلند شه با من بیاد، دیگه هیچی نمی خوام.

    ماجرای عنایت حضرت زهرا(س) در لحظه سخت عملیات

    به گزارش پایگاه خبری «حامیان ولایت» ،هنوز عملیات درست و حسابی شروع نشده بود که کار گره خورد. گردان ما زمین گیر شد و حال و هوای بچه ها، حال و هوای دیگری.

    تا حالا این طور وضعی برام سابقه نداشت. نمی دانم چه شان شده بود که حرف شنوی نداشتند؛ همان بچه هایی که می گفتی برو توی آتش، با جان و دل می رفتند!

    به چهره بعضی ها دقیق نگاه می کردم. جور خاصی شده بودند، نه می شد بگویی ضعف دارند، نه می شد بگویی ترسیدند، هیچ حدسی نمی شد بزنی. هرچه براشان صحبت کردم، فایده نداشت. اصلاً انگار چسبیده بودند به زمین و نمی خواستند جدا شوند. هر کار کردم راضی شان کنم راه بیفتند، نشد.

    اگر ما توی گود نمی رفتیم، احتمال شکست محورهای دیگر هم زیاد بود، آن هم با کلی شهید پاک درمانده شدم. ناامیدی در تمام وجودم ریشه دوانده بود. با خودم گفتم: چه کار کنم؟

    سرم را بلند کردم رو به آسمان و توی دلم نالیدم که: خدایا خودت کمک کن. از بچه ها فاصله گرفتم. اسم حضرت صدّیقه (سلام الله علیها) را، از ته دل صدا زدم و متوسل شدم به وجود شریفش. زمزمه کردم: خانم، خودتون کمک کنین، منو راهنمایی کنین تا بتونم این بچه ها رو حرکت بدم، وضع  ما رو خودتون بهتر می دونین.


    رو کردم به بچه ها. محکم و قاطع گفتم: دیگه به شما احتیاجی ندارم! هیچ کدومتون رو نمی خوام؛ فقط یک آرپی جی زن از بین شما بلند شه با من بیاد، دیگه هیچی نمی خوام.
     

    چند لحظه ای راز و نیاز کردم و آمدم پیش نیروها. یقین داشتم حضرت تنهام نمی گذارند، اصلاً منتظر عنایت بودم؛ توی آن تاریکی شب و توی آن بیچارگی محض، یک دفعه فکری به ذهنم الهام شد. رو کردم به بچه ها. محکم و قاطع گفتم: دیگه به شما احتیاجی ندارم! هیچ کدومتون رو نمی خوام؛ فقط یک آرپی جی زن از بین شما بلند شه با من بیاد، دیگه هیچی نمی خوام.

    زل زدم به شان. لحظه شماری می کردم یکی بلند شود. یکی بلند شد، یکی از بچه های آرپی جی زن. بلند گفت: من می آم.

    نگاهش مصمم بود و جدی. به چند لحظه نکشید، یکی دیگر، مصمم تر از او بلند شد. گفت: منم می آم.

    پشت بندش یکی دیگر ایستاد. تا به خودم آمدم، همه گردان بلند شده بودند. سریع راه افتادم، بقیه هم پشت سرم.


    پیروزی مان توی آن عملیات، چشم همه را خیره کرد. اگر با همان وضع قبل می خواستیم برویم، کارمان این جور گل نمی کرد. عنایت امّ ابیها (سلام الله علیها) باز هم به دادمان رسیده بود.

    (این خاطره نقل قول است از شهید برونسی)
    برگرفته از کتاب «خاک های نرم کوشک»؛ روایت هایی از زندگانی شهید عبدالحسین برونسی

    نظرات بینندگان
    نظرات شما